داستان واقعی: عشق افغان

تو قطار که نشستم خیره به دشت های اطراف بودم، عادت داشتم همه چیز را در دفتر خاطراتم بنویسم…دفترم را باز کردم، ورق زدم… عین برق و باد گذشت، چه زودم گذشت، این چهار سالی که دانشگاه تهران بودم، چقدر برایم خاطره شد…از شیطنت های سر کلاس بگیر… جزوه گرفتنا، شوخی با استاد…ورق زدم، رسیدم به حکایت آشنایی امیر ،استاد موسیقی تار و سه تار…لبخند تلخی زدم… چه حماقتی کردم…چقدر سادگی کردم… من کی اینقدر دختر سرسختی بودم، حالا یک عاشق پاک باخته بودم… دلم سوخت برای خودم، برای دلتنگی ایی که برایم بغض و گریه شد. باز ورق زدم…. اولین روز آشنایی من با امیر…
نمایشگاه تار و سه تار… در حال نواختن تار بود ماهرانه می زد ، به دلم نشست، بی اختیار برایش کف زدم و گفتم: احسنت، بلند شد و خوش آمد گفت.
خیلی وقت بود که دلم می خواست تار زدن را یاد بگیرم… و همان بهانه ای شد، برای آشنایی بیشتر من با امیر. کنجکاو شدم و گرم صحبت شدیم.
تا به خودم آمدم، یکی از شاگردانش بودم. پسر خوب و زرنگی بود. جدای از موسیقی آرایشگر ماهری بود. به گفته خودش مجرد بود و بعد از فوت پدرش سرپرستی خواهر و مادرش با او بود. من هم نیز پدرم تو یه تصادف از دنیا رفت. شاید همین دلیلی شد که من به امیر نزدیک بشم. امیر مشوق خوبی بود و من در کنار درس و دانشگاه، حالا سه تار زدن را هم یاد گرفته بودم. گاهی وقتها بعد کلاس ساعتها حرف می زدیم، نمی دانم چطور شد که این حس دوست داشتن عین خوره به جانم افتاد، خدا خدا می کردم. این حس دو طرفه باشد. هر وقت حرف از دوست داشتن و زندگی می گفت: می دانستم می خواد یه چیزی بگه. ولی اونقدر حجب و حیا داشتم که واقعاً خجالت می کشیدم و سریع بحث رو عوض می کردم. حرف پدرم همیشه تو گوشم بود که می گفت: نگار جان تو آبروی من و خانواده ای جایی داری قدم می گذاری که به هیچکس نباید اعتماد کنی.
امیر همیشه می گفت: به هیچکس اعتمادنکن، کاری داشتی به خودم بگو.
دفترم را ورق زدم… ورق زدم…آخرین دیدار من با امیر…
آخرین روزی که برای تمرین رفتم، موقع خداحافظی بهش گفتم: دارم میرم شهرمون.
یهو بلند شد… لیوان آب خورد. و گفت: نگار جان، وقت داری یه کم صحبت کنیم. نشستم، دلهره داشتم، خدایا چه می خواست بگه، مرتب حاشیه رفت، از موسیقی گفت: از پیشرفت من گفت: از عقاید و مذهب آدما و ملیت و سلیقه ها گفت: از اینکه ممکنه دو نفر ملیت متفاوتی داشته باشند. ولی گاهی وقتها چنان تفاهم دارند که انگار برای هم ساخته شدن…گیج شدم…چه می خواست بگه که اینقدر برایش سخت بود. گفتم: استاد… خواهش می کنم حاشیه سازی نکنید، چه می خواهید بگید…گفت: نگار… تو این مدتی که می شناسمت، حس می کنم، نیمه گمشدمی، می تونیم ، تکیه گاه خوبی برای هم باشیم، ولی یه چیزی هست که هر وقت خواستم ابراز علاقه کنم مانع شد… نشد که بگم… به خدا گفتم غرورت جریحه دار نشه، سرش را پایین انداخت و گفت: من… من ایرانی نیستم، من افغانی ام.
ای کاش این لحظه هیچوقت نبود، له شدم، احساسم… غرورم…به زور لبخند تلخی زدم و گفتم: چی می گین، باور نمی کنم، آخه یه یار گفتید متولد تهران هستید. گفت: خوب دروغ نگفتم، من همین جا به دنیا اومدم…سه تارمو برداشتم و گفتم معذرت می خوام، من بلیط دارم، دیرم شد. از اونجا زدم بیرون.
حرف امیر مثل پتکی بود که به سرم زده شد، تمام راه را اشک ریختم… چه حماقتی کردم، من از افغانی خوشم آمده…آخه لعنتی چه تو به افغانی می خورد…
دفترم را بستم، سرم را میان دست هایم گرفتم و از خدا خواستم به من توانایی بده فراموشش کنم، از قطار که پیاده شدم، مثل همیشه دنبال نگاهی می گشتم که همیشه عاشقانه منتظرم بود.
یهو ته دلم خالی شد، باز فراموش کردم که پدرم نیست و این غم انگیزترین قسمت زندگی من بود که تا آخر عمر به دوش می کشیدم.
به خونه که رسیدم مادرم مثل همیشه در آشپزخانه بود، بی سرو صدا اومدم، بغلش کردم، جا خورد، نگفتی عزیزم میای… محکم بغلش کردم…مادرم نفسم بود، محرم اسرارم بود، دلم تنگ شد بود، تو بغلش یه لحظه فراموش کردم غصه ها مو.
نشستم پای در دل و صحبت…مادرم گفت: نگار… سعید نامزد کرده، جا خوردم، گفتم: واقعاً…گفت: تو که چند بار گفتی نه. خب اون بدبخت را هم سراغ یکی دیگه. سعید پسر خاله ام بود و ابراز علاقه کرده بود. مادرم قضیه امیر را می دانست، نگاهی بهم کرد و گفت: بگو ببینم، از امیر چه خبر؟
بغضم ترکید، دستمو را روی صورتم گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. مادرم بلند شد و اومد کنارم. چی شد، اتفاقی برایش افتاده، گفتم: نه مامان. خب، پس چته تو، نکنه بی خبر ازدواج کرده، نه… نه… پس چه مرگته تو… نصف عمرم کردی. گفتم: مامان، علی ایرا نی نیست، افغانیه…دیگه بریدم و شروع کردم به گریه کردن.
مادرم بلند بلند زد زیر خنده… هی خندید… هی خندیدو گفت: نگار شوخی نکن… پسر به این آقایی… خوش تیپی… خودش گفت: آره… بعد از این که ابراز علاقه کرد ، گفت:افغانی ام…مادرم آدم منطقی بود، گفت: اونام هم بندگان خدا هستند.الان دو سالی میشه که من و امیر و دخترمون باران تهران زندگی می کنیم. خانواده شوهرم فهمیده و فرهنگی هستند. مادرشوهرم یه پارچه خانمه یه کدبانوی به تمام معنا… اینقدر تو تمیزی و نظافت خونه وسواس داره که من پیشش کم میارم. امیر همیشه می گه، نگار تو خوابم هم نمی دیدم که زنم بشی. امیر یه شوهر به تمام معنا و یه پدر نمونه برای دخترمون… از انتخابم راضیم… راز افغانی بودنش هم بین من و مادرم سر بسته موند، حتی برادرم نفهمید.
نیلوفر آبی

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

جاری شدن سیلاب و مسدود شدن برخی از جاده‌های استان یزد

به گزارش هفته نامه افق کویر به نقل