روایت قابل تأمل زن ۷۰ ساله “هفت هر” از ۱۳ روز کُما

راضیه برزگری| به گزارش هفته نامه افق کویر، گاهي اوقات در زندگی انسان حوادثی رخ مي دهد كه از روال عادی زندگی بشر خارج است. زن ۷۴ ساله از اهالي روستای “هفت هر” شهرستان میبد از توابع بخش ندوشن که در حال حاضر ساکن شهرستان یزد می باشد در گفتگو با خبرنگار هفته نامه افق کویر به بیان آنچه طی ۱۳ روزی که در کما بوده و آنچه بر وی گذشته پرداخته است می خوانید.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خود را بالای سر جسدم دیدم
۴ سال پیش ساعت ۶ صبح برای آزمایش قند به بیمارستان رفتم، پس از انجام آزمایش در راه برگشت به خانه همین که به فلکه رسیدم تصادف کردم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که خود را بالای سر جسدم دیدم همان موقع فهمیدم که مرده ام، رفتم کنار جسمم سرم پر از خون بود و همه بالای سرم ایستاده بودند می خواستم بروم سمت جسمم؛ اما هرچه سعی می کردم موفق نمی شدم تا اینکه مرا به بیمارستان منتقل کردند؛ زمانیکه وارد بیمارستان شدم هیچ کس درآنجا نبود به یک باره در یکی از اتاق ها باز شد آنجا مملو از افرادی بود که همگی لباس های سبز بلند پوشیده بودند؛ همه جا را سکوت فرا گرفته بود؛ هیچ کس حرف نمی زد. خانمی در آنجا که به چشمم آشنا بود به من یک لباس سبز بلند داد تا بپوشم بعد سوال کردم من کجام؟! اما کسی به من پاسخ نمی داد انگار همه لال بودند باز پرسیدم جسمم کجاست؟! جسمم را کجا بردید؟! که یک مرد وارد اتاق شد و گفت بیا تا نشانت بدهم؛ می ترسیدم؛ اما همراهش رفتم، جسمم روی تخت بیمارستان بود؛ ناگهان چشمم به امیر پسرم افتاد که گریه می کرد رفتم کنارش تا بگویم حالم خوب است؛ اما اصلاً متوجه نمی شد، باورم نمی شد که مرده ام روی تخت بودم و کلی دستگاه به من وصل بود؛ بلافاصله مرا به همان اتاق بزرگی که در بیمارستان تاریک و ساکت بود بردند؛
همه زندگی مرا از همان نوزادی تا سن ۷۰ سالگی ام را نشانم داد
همانند دیگر افراد ناراحت نشسته بودم که مرا صدا زدند همان مردی بود که مرا نزد جسمم برده بود، همراهش رفتم وارد یک اتاق شدیم یک مرد مسن داخل آن نشسته بود، مردی که همراظهم بود ما را ترک کرد رفتم جلو و پرسیدم شما کی هستید؟! اما به من جوابی نداد! بعد گفت: پشت سرت را نگاه کن؛ وقتی نگاه کردم صحنه یک نوزاد بود که متولد شده بود سپس به زن کنار نوزاد نگاه کردم مادرم بود از وی پرسیدم نوزاد کنار مادرم چه کسی هست؟! پاسخ داد: بچگی خودت هست بعد همینطور همه زندگی مرا از همان نوزادی تا سن ۷۰ سالگی ام را نشانم داد تا آنجا که بعضی از آنها را به خاطر نمی آوردم، حتی کارهایی که هیچکس از آن اطلاع نداشت. در این میان خودم را می دیدم که به نانوایی “حسن” رفته بودم و هفت عدد نان خریدم؛ اما چون کیف پولم را فراموش کرده بودم هزینه آن را پرداخت نکردم و بعدها نیز فراموش کردم. همانجا بود که صحنه متوقف شد. مردی که نزدم بود گفت: چرا پول نانوا را پرداخت نکردی؟! گفتم فراموش کردم، مرد دیگر حرفی نزد و باز صحنه را نشانم داد فیلم پسرم امیر بود که داخل ماشین گریه می کرد، نمی دانستم؛ چرا امیر گریه می‌کند! پرسیدم؛ چرا پسرم گریه می کند؟! یک صحنه دیگر نشانم داد که خودم و پسرم در باره “لیلا” دختر همسایه که به تازگی طلاق گرفته بود و یک فرزند داشت و پسرم عاشق او شده بود بحث می کردیم و رضایت نمی دادم تا آنها با هم ازدواج کنند؛ اشک در چشمانم جمع شده بود که چرا نگذاشتم پسرم با لیلا ازدواج کند! برایم سخت بود عروسی بگیرم که قبلاً ازدواج کرده و یک فرزند دارد به مرد نگاه کردم، گفت چرا اذیتش کردی؟! گفتم بگذارید بروم تا اجازه بدهم پسرم ازدواج کند؛ نمی دانستم پسرم تا این حد ناراحت است؛
بخشیده بودم، ولی آن روز دلم خیلی شکست
هرگز گریه اش را ندیده بودم، اصرار کردم هیچ وقت حس پشیمانی نداشتم؛ اما مرد جوابی نداد. گفت: نگاه کن جوانی خودم بود که سر مادرم داد می زدم و از خانه رفتم بیرون، صحنه قطع شد گفت: می دانی وقتی از خانه رفتی بیرون مادرت چقدر گریه کرده؟ گفتم نه! صحنه که پخش شد مادرم را دیدم که بعد رفتن من گریه می کرد نمی دانستم که دلش را اینقدر شکسته ام رو به مرد کردم و گفتم چگونه حلالیت بطلبم؟! مادرم فوت کرده است! ناگهان در باز شد مادرم را دیدم در حالیکه گریه می کردم خوشحال هم بودم که بعد از ۲۰ سال مادرم را می دیدم، بغلش کردم گفتم مرا به خاطر فریادی که سرت کشیدم ببخش! مرا بوسید، گفت: بخشیده بودم، ولی آن روز دلم خیلی شکست و بعد مادرم رفت. باز نگاه به مرد کردم تا از وی تشکر کنم، آنجا نبود و من در اتاق تنها بودم همان مردی که مرا به اتاق آورده بود باز مرا باز گرداند به همان

اتاقی که بعد از ورود به بیمارستان آنجا بودم، در گوشه ای نشستم. این صحنه ها و رفت و آمد ها به اتاقی که مرا به گذشته می‌برد دائم تکرار می شد و هر دفعه گناهان و کارهای نادرستم را نشانم می دادند و هر روز عذاب می کشیدم. در آنجا نه غذا می خوردم نه هرگزصبح می شد خیلی برایم سخت بود.

این معجزه خداست که زنده شده اید

همانطور که نشسته بودم انگار سالها گذشته بود همان مرد به سمتم آمد و گفت: لباس های تنت را بیرون بیاور و همان لباسهایت را تنت کن لباس بلند سبز را بیرون آوردم و لباس هایم را تنم کردم مرا بردن به اتاقی که جسمم در آنجا قرار داشت؛ درد عجیبی وجودم را فرا گرفته بود چشمانم را باز کردم روی تخت خوابیده بودم، در اتاق تنها بودم، ولی دیگر درآن بیمارستان تاریک و ترسناک نبودم؛ می‌خواستم بلند شوم؛ اما پای راستم شکسته بود سرم درد می کرد باورم نمی‌شد زنده شده ام اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم که به من فرصت دوباره ای داده بود؛ وقتی پرستار آمد دید چشمانم باز است دکتر را صدا کرد دکتر بالای سرم آمد و گفت: خدا را شکر برگشته اید! پرسیدم مگر چند روز است که من خوابیده ام گفت: شما در کما بودی و الان ۱۳ روز است که دیگر امیدی نداشته ایم و این معجزه خداست که زنده شده اید، ولی به نظر خودم مدت زمان بیشتری در کما بودم و انگار سالها طول کشیده بود، از دکتر خواستم به پسرم امیر خبر بدهند، ولی قبول نکردند و گفتند باید شما را به بخش منتقل کنیم. دیگر صبر نداشتم تا از پسرم معذرت خواهی کنم تا اینکه ساعت ۴ بعد ازظهر فرزندانم برای ملاقات آمدند همه گریه می کردند، دستم را می بوسیدند امیر که آمد اشک از چشمانم سرازیر شده بود، دلم می خواست همان روز برایش به خواستگاری بروم؛ اما آنقدر بدنم درد می کرد که نمی توانستم از جایم بلند شوم بعد سه روز که مرخص شدم برای امیر هر آنچه را که برایم اتفاق افتاده بود را توضیح دادم، ولی باورش نمی شد.

انگار به آرامشی دست یافته بودم که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم

بعد از چند روز استراحت که توانستم بنشینم سوار ماشین شدم و به پسرم گفتم مرا ببر سر قبر مادر بزرگت؛ وقتی رفتم سر خاک مادرم باز از وی معذرت خواستم و حلالیت طلبیدم بعد دنبال نانوایی “حسن” رفتم؛ وقتی توضیح دادم که چندین سال پیش چنین اتفاقی افتاده و حال آمده ام تا طلبم را بپردازم متوجه شدم صاحب نانوایی فوت کرده است و پسرش در نانوایی کار می کند داستان را برایش گفتم و پول نان را دادم و حلالیت طلبیدم؛ انگار به آرامشی دست یافته بودم که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم. شب که همه فرزندانم برای عیادتم آمده بودند گفتم می خواهم لیلا را برای امیر خواستگاری کنم امیر که از خوشحالی باورش نمی شد می گفت؛ مگر مخالف نبودی رویش را بوسیدم و گفتم مهم این هست که تو خوشبخت باشی. پس از این ماجرا از همه افرادی که باعث رنجش آنها شده بودم حلالیت طلبیدم و از خدا ممنونم که یک شانس دوباره برای زندگی کردن به من داده است الان از این قضیه ۴ سال می گذرد و من حالم خوب است و پسرم امیر نیز خوشبخت شده است.
در حدیث است که:
«مردم خوابند، همین که می میرند بیدار می‌شوند»
مقصود این است که درجه حیات بعد از مردن از پیش از مردن کامل تر و بالاتر است.همان طور که انسان در حال خواب از درجه درک و احساس ضعیفی برخوردار است، حالتی نیمه زنده و نیمه مرده دارد و هنگام بیداری آن حیات کامل تر می شود، همچنین حالت حیات انسان در دنیا نسبت به حیات برزخی درجه ای ضعیف تر است و با انتقال انسان به عالم برزخ کامل تر می گردد.
لازم است دو نکته را در اینجا یادآوری کنیم:
الف.مطابق آنچه از روایات و اخبار پیشوایان دین رسیده است در عالم برزخ فقط مسائلی که انسان باید بدانها اعتقاد و ایمان داشته باشد مورد پرسش و رسیدگی واقع می شود، رسیدگی به سایر مسائل موکول به قیامت است
ب.کارهای خیر بازماندگان مردگان که به نیت اینکه ثواب و اجرش از آنها باشد صورت می گیرد، برای آنها موجب خیر و رفاه و سعادت می شود.مطلق صدقات، اعم از صدقات جاریه – یعنی تاسیس مؤسسات خیریه که سودش برای خلق خدا جریان
دارد و باقی می ماند – و یا صدقات غیر جاریه که یک عمل زودگذر است، اگر به این قصد صورت گیرد که اجر و پاداشش برای پدر و یا مادر و یا دوست و یا معلم و یا هر کس دیگر که از دنیا رفته، بوده باشد، مانند هدیه ای برای رفتگان محسوب می شود و
موجب سرور و شادمانی آنها می گردد و همچنین است دعا و طلب مغفرت و حج و طواف و زیارت به نیابت از آنها. ممکن است فرزندانی در زمان حیات پدر و مادر خدای ناخواسته آنها را ناراضی کرده باشند ولی بعد از درگذشت آنها طوری
عمل کنند که رضایت آنها را به دست آورند، همچنان که عکس آن نیز ممکن است.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

شب بافق با استاندار یزد

 به گزارش هفته نامه افق کویر، مهران فاطمی