معجزه خداوند…

نرگس صبح زود با نان تازه وارد خانه شد، درب هال را باز کرد، صدای قیچ در بلند شد، اصغر مثل همیشه در روزهایی که مرخصی داشت، تلویزیون تماشا می کرد ، پیچ تلویزیون تا آخر باز بود، بی اعتنا از اینکه سرش را به طرف نرگس بچرخاند، اخبار صبح گاهی گوش می داد، نرگس خود را به اتاقش رساند و روی تخت خواب ولو شد، با خود کلنجار می رفت که چطور اصغر را راضی کند تا با هم به پرورشگاه بروند و کودکی را به فرزندخواندگی بردارند. پزشکان نرگس و اصغر را جواب کرده بودند و گفته بودند امیدی نیست که شما فرزندی بیاورید. بیست سال از زندگی نرگس و اصغر گذشته بود؛ ولی هنوز اصغر راضی نمی شد کودکی به فرزندی قبول کند.
نرگس روی تخت، خاطرات قدیمی اش را مرور می‌کرد، روزی که برای اولین بار دکترها او جواب کرده بودند و اصغر به دور از چشم نرگس آزمایش مجدد داده بود که اگر عیب و ایرادی نرگس دارد او را طلاق دهد، یاهوو بر سر او بیاورد؛ بعدها که چندین پزشک رفت و فهمید عیب و مریضی از اوست، دل بَرکن شد و از تصمیم ازدواج منصرف گردید.
نرگس و اصغر باهم پزشکان زیادی رفته بودند؛ حتی نرگس به یاد آورد، روزی که برای اولین بار همراه با مادرش به یزد رفته بود و پزشک به او گفته بود که نمی تواند مادر شود، صدای هق هق گریه امانش را بریده بود.
در این مدت بیست سال از زندگی آنقدر سکوت خانه همه جا را فرا گرفته بود که دیگر از سکوت نیز متنفر شده بود، دوباره عزمش را جزم کرد و از تخت خواب بلند شد، خود را همراه با سینی چای به اصغر رساند ،کنارش نشست و در گوشش نجوا کرد: اصغر جان؛ من و تو دیگر داریم پیر می شویم، در این مدت پزشکی نبوده که نرفته باشیم، بیا و و راضی شو تا برویم کودکی را برای فرزندخواندگی برداریم
اصغر نیم نگاهی به نرگس کرد و در سکوت به فکر فرو رفت،صدای زنگ تلفن خانه بلند شد، نرگس به طرف تلفن رفت، گوشی را برداشت، خواهرش فاطمه بود، فاطمه بعد از احوالپرسی گفت: نرگس جان؛ شرمنده امروز از بس کار و مشغله دارم، نمی توانم به خونه مادر بروم و کارهای او را انجام دهم، به جای من تو برو، که مشغله ات کمتر است. نرگس با صدای خفیف بله‌گفت و گوشی را قطع کرد؛سپس چادر پوشید و از اصغر خداحافظی کرد و رفت .
مادر نرگس ؛چند سالی بود که زمین گیر شده بود،نرگس ۴ خواهر داشت، همه خواهرها صاحب فرزند و اولاد بودن به غیر از نرگس.
نرگس که به قول خواهرهایش دغدغه اش کمتر بود، اکثر کارهای مادر را انجام می داد.
در راه خانه مادر ، نرگس قدم هایش را تندتر برداشت، فهمید که دوباره امروز هیچ کدام نتوانستند سری به مادر بزنند، به خانه مادر رسید ،از دالان خانه رد شد، درب اتاق را باز کرد، مادر چشم انتظار به در تا نرگس رادید، خوشحال شد و گفت: مادر دوباره که تو آمدی دخترم!
نرگس سری تکان داد و گفت :بله؛ مادر جان .
سپس چادر از سر برداشت و کارهای نظافت مادر را انجام داد؛ بعد به آشپزخانه رفت و دیگ آب گوشت را روی گاز گذاشت و رو به مادرش کرد و گفت : مادر امروز صبحانه خورده‌ای و مادر گفت: بله؛ پدر قبل از اینکه به صحرا برود ،صبحانه و چای برایم آورده است.
نرگس کنار تخت مادر نشست و شانه های مادر را بوسید و گفت: مادر جان؛ دعا کن که اصغر راضی به فرزندخواندگی شود. امروز که برای چندمین بار به او گفتم،

دیگر با من دعوا نکرد؛ چند روز است که در فکر است و افکارش مشغول می باشد،، اخلاق اصغر را می شناسم، بر سر دور راهی قرار گرفته است، خدا کند که قبول کند مادرجان.
مادر با حرفهای نرگس دستهایش را به سمت آسمان بالا برد و گفت: خدای بزرگ، آرزوی فرزندم را برآورده کن ،می خواهم زنده باشم و ببینم دخترم صاحب اولاد شده است؛ سپس در حالی که اشک می ریخت، رو به نرگس کرد و گفت: مادر به فدایت برود، نرگس جان، من و پدرت نیز دلمان برای تو خون است؛ چرا که عصای دستی برای پیری خود نداری و بی کس و کار هستی، نرگس با دیدن اشک مادر دلش گرفت.
زنگ خانه ی مادر به صدا درآمد، به طرف در رفت و در را باز کرد، برادرش بود که طبق همیشه قبل از رفتن به کار به مادر سری می زد، برادر سلامی به مادر کرد و گفت: خوب مادر و دختر خلوت کرده اید و نرگس و مادر خنده ریزی کردند.
آبگوشت که آماده شد، پدر نیز از صحرا برگشت، نرگس هندوانه را برید و جلو پدر گذاشت؛ سپس از مادر و پدر خداحافظی کرد، تا به خانه برسد. وقتی به خانه رسید ،اکبر نبود، حدس زد که باید به صحرا رفته باشد تا سری به گوسفند ها و مرغ ها بزند. به سمت آشپزخانه رفت تا تا قورمه سبزی خوشمزه ای درست کند، ساعت نزدیک به ۲ بود اکبر از صحرا برگشت، بوی غذا تمام خانه را گرفته بود، آن روز نرگس سفره ی باشکوهی پهن کرد، همراه با سالاد ،نوشابه و دسر.
اصغر ناهار را که خورد ،خدا را شکر کرد. دوباره نرگس برای چندمین بار خواسته اش را مطرح کرد و گفت:اصغر فکرهایت را کرده‌ای؟ خانه ی ما خیلی سوت و …
هنوز حرفهای نرگس تمام نشده بود که اصغر به میان حرفش آمد و گفت: من موافقم.
آن روز نرگس از خوشحالی گریه کرد، فردای آن روز نرگس اسم خود و اصغر را برای فرزند خواندگی نوشت و تقاضای دختربچه کردند.
متصدی بهزیستی به آنها گفت: باید چند ماه در نوبت باشید تا فرزند شما تعلق بگیرد و نیمی از دارایی های خود را به نام فرزند کنید.اصغر و نرگس با خوشحالی پذیرفتند؛ چون آنها درخواست فرزند شیرخوار کرده بودند، باید چند ماهی صبر می‌کردند تا فرزندی به آنها تعلق بگیرد؛ بعد از چند ماه انتظار و سکوت بالاخره از بهزیستی مشهد با نرگس تماس گرفتند. نرگس از خوشحالی پشت تلفن گریه کرد و سراسیمه به اصغر خبر داد که مرخصی بگیرد تا با هم به مشهد بروند.
صدای سوت قطار که در ترمینال بافق به گوش رسید، امید را در چشمان نرگس دو برابر کرد، نرگس و اصغر هر ساله به مشهد می‌رفتند؛ اما این سفر، با سفرهای دیگر فرق داشت. . هر دو سواری قطار شدند تا به مقصد رسیدند، نرگس آن شب را تا صبح پلک روی هم نگذاشت.
سوت پایان قطار در ترمینال مشهد به گوش رسید و قطار متوقف شد، نرگس و اصغر با اولین تاکسی خود را به حرم امام‌رضا رساندند و قبل از مراجعه به پرورشگاه، درخواست و حاجت های خود را به شاه خراسان بیان کردند؛ سپس راهی پرورشگاه شدند، مربی با دیدن عکس و مشخصات، آنها را راهی اتاق فرزند کرد، دختری کوچک و دوست داشتنی که معصومانه در لباس‌های سفید به خواب رفته بود.
نرگس فرزند را از تخت کوچکش جدا کرد و در بغل گرفت، باورش نمی شد که بعد از ۲۰ سال صاحب فرزندی شده باشد، اشک از چشمانش فرو ریخت، نگاهی به اصغر کرد و گفت: این دختر زیبا، هدیه خداوند متعال به من و تو است و اصغر با سر تایید کرد و فرزند را از آغوش نرگس جدا کرد، آنها دوباره راهی حرم شدند و کودک خود را به حرم امام رضا علیه السلام متبرک ساختند، سپس با اولین قطار خود را به بافق رساندند تا تولد فرزند را جشن بگیرند. خواهرهای نرگس اسفند دود کرده و در خانه نرگس چشم انتظار بودند . هنگامی که نرگس با فرزند کوچک وارد خانه شد، تمام اعضای خانواده از خوشحالی برای او کف زدند و آن شب مهمانی باشکوه برگزار شد.
نرگس بعد از پایان میهمانی با اینکه پاسی از شب گذشته بود، کودک خود را به رسم ادب به خانه مادر برد، مادر با دیدن فرزند گریه کرد و گفت : خدا را شکر که نرگس من، نیز صاحب فرزند شد. دیگر خانه نرگس و اصغر سکوت نبود، دو ماه از این ماجرا گذشت تا اینکه نرگس به خاطر حالت های تهوعی که مجبور شد به مطب پزشک مراجعه کند ،نرگس در مطب حالتهای مریضی اش را برای پزشک شرح داد و پزشک در جواب گفت: شاید حامله باشی.
نرگس در کمال ناباوری رو به پزشک کرد و گفت: شما اشتباه می‌کنید ، نزدیک به ۲۱ سال است که ازدواج کردم و خبری از فرزند نیست.
در برابر اصرار های پزشک، نرگس آزمایش خون فوری داد.
حدس پزشک معالج درست بود، نرگس شوکه شده بود، بدون اینکه به خانه برود خود را به امامزاده عبدالله(ع) رساند و شروع کرد به گریه کردن و درد و دل کردن با آقا.
باورش نمی شد که صاحب فرزند شده باشد؛ سپس تلفن اصغر را گرفت و برای او توضیح داد که چه اتفاقی افتاده است.اصغر سریع حود را به خانه رساند ، فاطمه کوچولوی چهار ماه در در تخت ها دست و پا می زد، اصغر نگاهی به فاطمه کرد و گفت: این پاداش فرزندی است که فرزند خواندگی برداشتیم و خداوند جواب پاداشی ما را داد.
بعد از نه ماه انتظار اصغر و نرگس صاحب فرزند پسری شدند، نام او را علی گذاشتند، اکنون آنها دارای دو فرزند پسر و دختر هستند و نرگس و اصغر، علی و فاطمه را معجزه خداوند می دانند .
معصومه غلامرضاپور

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

شب بافق با استاندار یزد

 به گزارش هفته نامه افق کویر، مهران فاطمی