امان از این روزگار

«ممل» گفت: ای خدا!!! امان از این روزگار!!!
«آقاتقی» گفت: باز چی شده؟ ممل گفت: چه بگویم آقاتقی که نگفتنم بهتر از گفتنم هست. آقاتقی گفت: حتما باز دوباره دیشب خواب موندی و سر وقت آب را نتوانستی ببندی؟
ممل گفت: نه! کاش این جوری شده بود.
آقاتقی گفت: پس چی شده؟
ممل گفت: حالا با این همه مشغله کاری و گرفتاری و در به در دنبال یک لقمه نان گشتن باید صبح تا شب و شب تا صبح مواظب ده تا دانه درخت پسته ام باشم که نکند دزد نابکاری بیاید و همه درختان پسته ام را لخت و عور کند و محصول یک سالم را به چپاول ببرد.
آقاتقی گفت: خب! این که کاری ندارد به داروغه بسپار مواظبت کند.
ممل گفت: از دست این داروغه! هر چه به او می گویم؛ قبول نمی‌کند! می گوید: «جلو مرغت را بگیر و همسایه ات را دزد نکن» دور زمینت حصار بکش و دوربینی هم بر سر آن نصب بکن تا دزدی خیال خام در سر خود نپروراند! به او می گویم چطور می توانم؛ در حالی که اجازه ندارم دور زمین پسته ام را دیوار یا حصاری بکشم!
داروغه می گوید: به من ربطی ندارد! من اینقدر نیرو ندارم که سر هر مزرعه ایی یک بپا و نگهبان بگذارم.
خلاصه من موندم چه کار کنم و به داد و فریادش ادامه داد.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

در اوج ناامیدی پیروز مسابقه شدم

 به گزارش هفته نامه افق کویر:خبرنگار ما در