روح افسار گسیخته

مدتی بود بیدار شدم اما از ترس اینکه دوباره صبح شده باشد چشمانم را باز نمی کردم کم کم خورشید پنجه اش را از لا به لای حفاظ پنجره بر روی چهره ام پهن کرد و صورتم شروع به گرم شدن کرد نور خورشید را از پشت پلکهایم حس می کرد اما نمی خواستم یک روز تکراری دیگر را شروع کنم پتو را روی صورتم کشیدم که در همان لحظه صدای چرخ دستی که روی زمین حرکت می کرد خانم عطائی شروع کرد به داد زدن ” بلند شین، بلند شین صبحانه حاضره پاشو پاشو معصومه و پتو رو از روی صورتم کنار زد انگار دنیا روی سرم خراب می شد این همه سر و صدا برایم عذاب آور بود.
انگار پلکهایم به هم قفل شده بودند به زور پلکهایم را باز کردم دور شوید خورشید به چشمانم خورد دستم را جلو صورتم گرفتم و خانم عطایی را دیدم که ظرف صبحانه را از توی چرخ دستی روی میز کنار تختم گذاشت و رفت سراغ تخت های کناری و شروع کرد به بیدار کردن آن ها، حس و حال نداشتم بلند شوم، یک روز جدید را شروع کنم خانم عطایی همه هم اتاقی ها یم را بیدار کرد و دوباره سراغم می آمد.
” پاشو معصومه پاشو برو دست و صورتت رو بشور و بیا صبحونتو بخور”
دستم را گرفت و مرا بلند کرد دم پایی هایم را جفت کرد، دم پایی هایم را پوشیدم و به کندی به سمت روشویی رفتم آب سرد را به صورتم زدم. دست و صورتم را شستم چشمان سبز درشتم را در اینه دیدم که بی فروغ بودند و سردی وجودم را نمایان می کردند، به سمت تختم بر گشتم.
هیچ میلی به خوردن نداشتم انگار راه گلویم بسته بود به زور چند لقمه نان و پنیر خوردم، و پس کشیدم مهدیه و اعظم هم مثل من بودند آنها هم نمی توانستند چیزی بخورند ما حدود دو هفته ای می شد که در این اتاق با هم بودیم اما هیچکدام حوصله صحبت کردن با هم را نداشتیم و من هیچ چیز در مورد گذشته آنها نمی دانستم و نمی خواستم که بدانم تنها می دانستیم هر سه ما افسردگی شدید داریم حدود ساعت ۹ صبح بود که پرستار آمد و قرص هایمان را داد تا بخوریم و بعد ازآن ما را بلند کرد تا طبق روزهای گذشته نیم ساعت در محوطه آسایشگاه قدم بزنیم. همگی صف شدیم، و همراه بچه های اتاق های دیگر بخش به حیاط رفتیم خورشید پشت ابرها رفته بود و خبری از نور آفتاب نبود. چند قدمی بیشتر برنداشته بودیم که آسمان شروع به رعد و برق زدن کرد و باران نم نم شروع به باریدن نمود، ته قلبم جرقه ای زد. احساس خوبی به من دست داد ، یادم آمد در دوران کودکی و جوانی باران را خیلی دوست داشتم ، چه دختر پر شور و هیجان بودم، ناگهان تلنگری خوردم، من کجا؟ آسایشگاه روانی کجا؟ من واقعاً معصومه هستم؟ همان معصومه ای که در مسابقات نقاشی مدرسه همیشه رتبه داشت؟ همان کسی که آنقدر در سالن ورزشی مدرسه شور و هیجان داشت و داد می زد که صدایش می گرفت.
چه شد که کار من به خودکشی و آسایشگاه روانی رسید ، زندگی، دنیا و مردم و آینده را سیاه و تاریک می بینم و هیچ امیدی ندارم؟
باران خیلی تند شد و من در حال نشخوار افکار در ذهنم بودم که پرسنل از ما خواستند به داخل آسایشگاه برگردیم من نمی خواستم برگردم، می خواستم مثل دوران کودکی زیر باران بمانم تا خیس شوم.
ولی آنها به زور مرا به داخل ساختمان بردند. ناگهان بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. دلم خیلی پر بود. به داخل اتاق برگشتم روی تختم خوابیدم و بالش را روی سرم گذاشتم و های های گریه نمودم و باز شروع کردم به مرور گذشته من اهل شهرکرد بودم، دختر شاد و فعالی بودم و به هر هنری دست می زدم.
ازدواج عجولانه
من فرزند اول خانواده و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم. پدر و مادرم هر دو فرهنگی بودند یکبار در خیابان با پسری به نام ناصر آشنا شدم. ناصر به من ابراز علاقه کرد. و به دنبال آن چندین بار یکدیگر را دیدیم. من هم شیفته ناصر شدم. ما دوست نداشتم ارتباط غیر رسمی با هم داشته باشیم. بنابراین به او گفتم، اگر مرا دوست داری، باید به خواستگاریم بیایی. ناصر خیلی زود همراه مادرش به خواستگاریم آمد. آنها اهل یکی از روستاهای اطراف شهرکرد بودند و ماهیچ شناختی از خانواده آنها نداشتیم. پدر و مادرم مخالف ازدواج من با ناصر بودند . اما من عاشق ناصر و پایم را در یک کفش کردم که من ناصر را دوست دارم و هر طور شده با او ازدواج می کنم و اگر با ناصر ازدواج نکنم دیگر ازدواج نخواهم کرد. ناگزیر پدر ومادرم پذیرفتند. خانواده ناصر اصرار داشتند تا هفته آینده که مراسم ازدواج ما برگزار شود . هر چه پدر و مادرم تلاش کردند مانع ازدواج سریع من شوند . من و ناصر اصرار به زودتر برگزار شدن ازدواجمان کردیم و حتی نخواستم یکی، دو ماهی نامزد باشیم، تا یکدیگر را بهتر بشناسیم. پدرم از چند نفری در مورد ناصر پرس و جو کرده بود که آنها شناخت کاملی از ناصر نداشتند و ابراز کرده بودند خانواده خوبی هستند.
بالاخره روز عید رسید و ما ازدواج کردیم. من یک دل نه صد دل عاشق ناصر بودم. ناصر هم همین طور نشان می داد و از آن شب به یکی از اتاق های خانه مادر شوهرم رفتم و در آن جا ساکن شدم. هر روز صبح از خواب بیدار می شدم. جلو آینه می ایستادم و کلی خودم را آرایش می نمودم.
و به کمک مادر شوهرم می رفتم. مادر شوهرم با من بسیار مهربان بود. ناصر که به خانه می آمد چشمانم برق می زد و بسیار خوشحال می شدم. ناصر هم مرا خیلی دوست داشت. اما خیلی زود متوجه شدم وقتی ناصر از بیرون به خانه می آمد. در حال جویدن آدامس بود و ادکلن زیادی به خود می زد.
کمی به او مشکوک شده بودم و خیلی زود متوجه بوی سیگار از ناصر شدم. خیلی ناراحت شدم و به او گفتم اما او کتمان کرد. بعد از گذشت مدتی همین طور که با شک و تردید زندگی می کردم. متوجه چند نخی سیگار در جیبش شدم. آن شب وقتی به خانه آمد شروع به داد و بیددا و سر وصدا کردم. ناصر هم صدایش را بالا برد و گفت: من ۶ ساله سیگار می کشم. آن قدر جلو مادرش ما با هم دعوا کردیم که پیرزن حالش بد شد و راهی بیمارستان شد.از فردای آن روز حدود یک هفته با ناصر قهر بودم و ناصر هم که مرا مسبب مریض شدن مادرش می دانست. بامن حرف نمی زد. سیگارش را روشن می کرد و چنان پک های عمیقی می زد و دود فراوانی از دهانش بیرون می داد که مو بر بدنم سیخ می شد. دلم می خواست جا بگذارم و به خانه پدری پناه ببرم . اما خجالت می کشیدم. هر روز سر ناصر غر می زدم که سیگار را کنار بگذار، زندگی من و ناصر کم کم رنگ می باخت و ناصر لحظات کمتری پیش من در خانه بود و اکثر ساعات روز من با مادر شوهرم بودم. حتی مشکوک بودم به مواد مخدر روی آورده. چون بسیار پرخاشگر و عصبی بود. یک سال از زندگی ما می گذشت و من متوجه شدم باردارم. حس دو گانه ای داشتم از یک سو احساس می کردم شاید تولد فرزندم دوباره شعله عشق را در زندگی من روشن کند و از سوی دیگر می ترسیدم راه بازگشتم به خانه پدری بسته شود و مجبور شوم به خاطر فرزندم زندگی تلخ را ادامه دهم، وقتی ناصر فهمید من باردارم. چشمانش برق عجیبی زد و گفت: معصومه من اشتباهات زیادی در زندگی مرتکب شده ام. اما به خاطر فرزندم می خواهم جبران کنم و به تو قول می دهم زندگی ام را جمع و جور کنم. فقط می خوام تو مایه آرامشم باشی و به من کمک کنی. من هم قبول کردم. سعی می کردم فضای خانه آرامش داشته باشد و به او محبت می کردم.
تا اینکه بعد از چند ماه به طور اتفاقی از یکی از اقوام ناصر متوجه شدم ناصر مدتهاست که مواد مخدر مصرف می کند آن شب همین که ناصر به خانه آمد شروع به داد و بیداد کردم و دعوای شدیدی بین ما رخ داد ، آن شب برای اولین بار ناصر روی من دست بلند کرد و گفت که معتاد به مواد مخدر است و به سادگی نمی تواند دست از مصرف بردارد. فردای آن روز در حالی ۸ ماه باردار بودم به منزل پدری رفتم و پدر و مادرم را در جریان گذاشتم. آنها بسیار عصبی و ناراحت شدند. مادرم به من دلداری می داد و ارتباطش با من خوب بود اما پدرم مرتب به من سرکوفت می زد که این انتخاب خودت بود و من کاری جز گریه نداشتم. ناصر حتی برای برگرداندن من اقدامی نکرد تا اینکه فرزندم به دنیا آمد. ناصر و مادرش به دیدنم آمدند. اما پدرم که از دست ناصر خیلی عصبانی بود با آنها خیلی بدرفتاری می کرد و ناصر هم رفت. چند ماه بعد با پادرمیانی چند تن از فامیل، من راضی شدم برگردم. چون در خانه پدرم به خاطر نیش و کنایه های خواهر و برادرم و سرکوفت های پدر خیلی آزرده خاطر می شدم.اما با مقاومت پدرم روبرو شدم که اصرار به طلاق من داشت و من قبول نکردم و برگشتم. وقتی برگشتم. چهره ناصر داد می زد که معتاد است اما چاره ای نداشتم. شیفتگی ما نسبت به هم پایان یافته بود. یک زندگی بی روح در کنار ناصر داشتم .ناصر بدرفتاری با من و فرزندم نداشت. اما محبتی به من نمی کرد. من هم توجهی به او نداشتم. چند سال به همین منوال گذشت. من احساس افسردگی می‌کردم با کوچکترین بهانه شروع به داد و بیداد می کردم.
تا اینکه بالاخره کاسه صبرم به سر آمد ، دیگر تحمل دیدن ناصر را نداشتم . فرزندم را برداشتم و به خانه پدرم برگشتم. اما شرایط من اصلاً آن جا خوب نبود. فردای آن روز ناصر در خانه آمد تا پسرم امیر علی را از من بگیرد که با پدر و برادرم درگیر شد. بین آنها زد وخورد شدیدی رخ داد. برادرم در این جریان به روی ناصر چاقو کشید. پای پلیس به جریان باز شد. ناصر راهی بیمارستان و برادرم راهی بازداشتگاه و مادرم از شدت هیجان سکته ناقص کرد.در چند روزی که مادرم در بیمارستان بود. پدرم از دست من خیلی عصبی بود. ونه تنها پدرم بلکه همه فامیل حتی خواهرم مرا مسبب همه مشکلات می دانستند و با من خیلی بدرفتاری می کردند. پدرم نگران حال مادرم بودو هم نگران برادرم که در زندان بود. مادرم که مرخص شد. حکم برادرم ۲ سال زندانی شد.
طرد شدن از خانه پدری
در حالی که مادرم در بستر خوابیده بود. پدرو عمویم به خانه آمدند و شروع کردند به دعوا کردن با من و داد بیداد کردن سر من که چرا با ناصر ازدواج کردم. چرا دفعه اول که به خانه پدرم آمدم. طلاق نگرفتم و…. متأسفانه مادرم باز هیجان زده شد و حالش بد شد. طوری که احساس کردم از دنیا رفته. وقتی او را به بیمارستان رساندیم.و دکتر گفت: سکته کامل کرده و مادرم دو هفته در بیمارستان بود. بدترین خبر دنیا برای من این بود که مادرم از این به بعد توانایی هیچ کاری را ندارد. حتی نمی تواند صحبت کند و مثل یک تکه گوشت کنار خانه باید تا پایان عمر بماند. پدرم از شدت عصبانیت در بیمارستان به من گفت: از جلو چشمانش بروم و گفت: دیگر من دختر او نیستم و هرگز نمی خواهد مرا ببیند. بغض سنگینی در گلویم احساس می کردم؟ خدایا کجا بروم؟ مادرم چه می شود؟ فرزندم را چه کار کنم؟ این افکار در ذهنم رد و بدل می شدند که سوار تاکسی شدم و در حالی اشک ها تمام پهنای صورتم را پر کرده بودند، خودم را جلو بهزیستی شهرکرد دیدم. با مددکار آن جا صحبت کردم و شرح حالم را گفتم و با پسرم آن جا ساکن شدم. حدود ۶ ماه در آن جا بودم، مددکار چندین بار با خانواده ام مکاتبه کرده بود. اما خانواده ام آن قدر از حال و روز مادر در شوک بودند که به هیچ عنوان نمی خواستند مرا ببینند. اکثر زنانی که در مرکز نگهداری بهزیستی ساکن بودند، زنان ناسالمی بودند از بودن در کنار آنها احساس فوق العاده بدی داشتم. غم و اندوه یک لحظه رهایم نمی کرد. به هیچ چیز علاقه نداشتم. حتی به شیرین زبانی های امیر علی ، احساس گناه در مورد مادرم بیخ گلویم را گرفته بود ، احساس خفگی می کردم، آرزوی مرگ می کردم.
خودکشی پی در پی
تا اینکه یک روز که خیلی حالم بد بود، به دستشویی رفتم، با یک تکه شیشه اقدام به رگ زدنی کردم، حالم بد شدو به زمین افتادم، ناگهان پرسنل آن جا مرا دیدند و به بیمارستان بردند. بعد از پانسمان دستم و بهتر شدن حال جسمی مرا به به بیمارستان روانی منتقل نمودند. دو هفته در بیمارستان روانی بستری بودم، بر چسب بیمار روانی در آنجا به پیشانی ام خورد. دوباره مرا منقل به مرکز نگهداری بهزیستی کردند. این بار مددکار بهزیستی سراغ همسرم رفته بود. ناصر همین که فهمیده بود من آنجا به سر می برم به سراغم آمد. چند جلسه مشاوره برای من و ناصر تشکیل شد. ناصر با اینکه جراحات عمیقی از دعوا با برادرم برداشته بود. اما ابراز می کرد. هنوز هم می خواهد من برگردم.من احساسی به ناصر نداشتم ، اما خانه پدری به هیچ عنوان پذیرای من نبودند و زندگی در بهزیستی از مرگ هم برایم تلخ تر بود. به همین دلیل بین بد و بدتر ،بد را انتخاب کردم و به زندگی با ناصر برگشتم. مادر شوهرم مثل گذشته مهربان نبود. انگار او هم مرا مسبب تمام مشکلات می دانست. ناصر در این مدت کارش را از دست داده بود و اعتیادش شدید شده بود و حتی گوشه اتاق به مصرف مواد می پرداخت از چهره زیبایش چیزی نمانده بود و استخوان های گونه اش به چشم می خورد و چشمانش فروغی نداشت بالاخره خبر بازگشت من به گوش خانواده ام رسید و پدرم پیغام داد که مرا می کشد دوماه بعد ناصر به خانه آمد وگفت معصومه میای از این شهر برویم گفتم کجا؟ گفت یکی از دوستانم در شهری به نام بافق ساکن است و می گوید اوضاع کار و کاسبی آنجا خیلی بهتر از اینجا است و گفته برایم کاری سراغ دارد من هم که می دیدم خرجی مان را مادر شوهر می دهد خیلی می خواستم سرکار برود و دیگر زیر منت مادر شوهرم نباشم قبول کردم و من و ناصر به همراه پسرم به بافق عزیمت کردیم. در بافق یک خانه کوچک قدیمی اجاره کردیم و دوست ناصر او را در معدن سنگ آهن مشغول به کار کرد و دستمان خیلی خالی بود حقوق ناصر کفاف اجاره، مصرف مواد او را می داد اما ناصر به خاطر مصرف بالا مواد در معدن خیلی کم کاری می کرد و همین عامل موجب اخراج او از کار شد موج جدید مشکلات من شروع شد طرد شدن از خانواده پدری ، بی پولی، بیکاری و اعتیاد همسرم و از همه اینها بدتر احساس عذاب وجدان من برای بیماری مادرم بود.
چندماهی دوام آوردیم اما دیگر نه پولی داشتیم نه چیزی برای خوردن ناصر وقتی زجر کشیدن من و فرزندم را دید تصمیم گرفت مواد را در کنار بگذارد.
به کلینیک ترک اعتیاد مراجعه کرد و بعد از مدت کوتاهی کاری پیدا کرد و کم کم از نظر اقتصادی وضعمان بهتر شد حالا از آن روز که من به بافق آمده ام سه سال می گذرد امیرعلی به مدرسه می رود ناصر دیگر مصرف کننده مواد نیست خداوند افراد خیر و مهربان زیادی را سر راهم قرار داده اما من همچنان افسرده ام هنوز نتوانستم خودم را از بند افسردگی نجات دهم دلم برای دیدن مادرم لک زده پدرم و برادرم به هیچ عنوان نمی خواهند چشمشان به من بیفتد. دیگر هیچ چیز یادم نیست تا اینکه خودم را در بخش ICU بیمارستان ولی عصر بافق دیدم پرستار می گفت دو روز آنجا بودم و بعد از آن جا مرا به آسایشگاه روانی تفت منتقل کردند
در همین افکار غوطه ور بودم که صدای آقای دکتر مرا به خود آورد دکتر به من گفت معصومه چطوری؟ گفتم خوبم آقای دکتر بعد دکتر به من گفت می خواهم امروز مرخصت کنم به شرط اینکه داروهاتو سر وقت بخوری و پیش یک روانشناس چند جلسه مشاوره را بگذرانی پرستار گفت به شوهرت خبر داده ایم بیاید دنبالت من لبخند کمرنگی زدم نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت آیا دوباره زندگی ملالت باری تکرار می شود و باز من سر از اینجا در می آورم یا این بار بار آخر است و من خوب می شوم و می توانم با فرزند و همسرم سر یک سفره بنشینم و مثل یک همسر و مادر خوب در خانواده ام زندگی کنم این افکار برایم آرزویی دست نیافتنی و دشوار بود بعد از ظهر ناصر به دنبالم آمد و من وسایلم را برداشتم و راهی بافق شدم ناصر گفت معصومه خواهش میکنم دیگر از این کارها نکن من دیگر خیلی خسته شدم اصلا من به جهنم به خاطر فرزندمان دست از این کارها بردار سعی کن هرچه زودتر حالت خوب شود فردا خودم می برمت پیش روانشناس و … ناصر داشت صحبت می کرد اما انگار حرف هایش یک گوشم وارد می شد و از گوش دیگر خارج میشد حوصله حرف های تکراریش را نداشتم فردای آن روز به اجبار ناصر پا در یک مرکز مشاوره گذاشتم خانم روانشناس پرونده ام را مطالعه کرد و شروع به صحبت با من کرد احساس می کردم فقط جسمم در اتاق مشاوره است .

اما خانم روانشناس احساسات من صحبت کرد از احساس غم و اندوه و پوچی من و عذاب وجدان وقتی احساس کردم او مرا درک می کند و خبر از دل من دارد شروع به صحبت کردم خانم روانشناس از رنجش های گذشته ام پرسید داستانم را تعریف کردم و اشک ریختم، او باز با من همدلی کرد. و یک سری تکالیف به من داد که انجام دهم اما من قصد تغییر حالت نداشتم، یعنی دلم می خواست، اما نجاتم از باتلاق افسردگی برایم محال به نظر می رسید به همین خاطر و به خاطر افکاری که به مغزم فشار می‌آوردند چندین آرام بخش را با هم می خوردم و زیر پتو می رفتم و تقریباً بیشتر ساعات روز را در رختخواب می گذراندم به هیچ یک از وظایف مادری و همسری خودم عمل نمی کردم، رنجش های گذشته و نگرانی از آینده گلویم را می فشرد تا اینکه بعد از مدتی ناصر گفت: من دیگر کم آورده ام، نمی دانم با تو چکار کنم؟ تمام روز در رختخوابی یا به جایی خیره شده ای و اشک می ریزی،. دیگر روحیه من و بچه هم خراب شده، اعصاب ما هم به هم ریخته، از دست من کمکی برنمی آید. بیا جدا شویم تو برگرد، پیش خانواده ات. من هم با پسرمان زندگی می کنم. ناصر هم همین طور دلیل و منطق می آورد که این کار به نفع هر سه ماست. اما من نمی خواستم صدایش را بشنوم، داشتم عصبی می شدم که این قدر صحبت می کند، وسط حرفش پریدم و فریاد زدم باشه، طلاق می گیریم، من حرفی ندارم. چشمم به فرزندم افتاد که مات و مبهوت به ما می نگریست. از خودم خیلی بدم آمده بود. آن روز خیلی گریه کردم و فقط آرزوی مرگ می کردم. فردای آن روز ناصر مرا با خود به دادگاه برد و درخواست طلاق توافقی دادیم، ظرف مدت دوماه ، جلسات دادگاه و مشاوره طلاق برگزار شد.
امید به خداوند
مشاور خیلی با من صحبت کرد. اما من هیچ انگیزه ای برای تغییر نداشتم، وقتی از دادگاه به طرف خانه می آمدم، با خودم فکر کردم اگر طلاق بگیرم، خانواده ام پذیرای من نیستند، هیچ کس را ندارم، پس باید زندگی ام را تمام کنم. با خودم تصمیم گرفتم بار دیگر دست به خودکشی بزنم و این بارجوری این کار را انجام می دهم که به هیچ عنوان زنده نمانم. این افکار در ذهنم در حال چرخیدن بودند که به امامزاده رسیدم در همان زمان صدای اذان از امامزاده بلند شد. با هر ا… اکبر مو برتنم سیخ می شد و انگار برق از جانم رد می شود تمام تنم مور مور می شد. ناخودآگاه احساس کردم. دلم بدجوری برای خدا تنگ شده،به خود که آمدم دیدم، در گوشه ای از امامزاده نشسته ام. مردم برای نماز جماعت آماده می شوند. به من گفتند: خانم بیا جلو، صف ها خالی هستند، نتوانستم جوابم دهم، جلو آمدم، در کنار زنان دیگر در صف نماز نشستم، نماز شروع شد. من هم بلند شدم، یادم نمی آید آخرین بار چه موقع نماز خوانده ام، جسمم را همراه با نماز جماعت حرکت دادم و روحم در حال سیر کردن در آسمانها بود. بعد از نماز ساعتی همانجا نشستم و اشک از گوشه چشمم جاری بود و با خدا در دل می کردم. بعد تصمیم گرفتم به خانه بروم. وقتی بلند شدم احساس سبکی عجیبی در قلبم می کردم. بعد از مدتها راحت نفس می کشیدم و ورود و خروج هوا را در بدنم احساس می کردم. انگار جرقه ای از امید در قلبم زده شده بود. در مورد نقشه ای که در ذهن داشتم ، تردید داشتم. چند روز گذشت و در دل من با خدا ادامه یافت و من تصمیم گرفتم یکبار دیگر شانسم را امتحان کنم. تا از شر افکار مزاحم خلاص شوم و بتوانم زندگی از دست رفته ام را باز یابم و خانواده ام را حفظ کنم. از این ماجرا حدود یک سال می گذرد . حال روحی و روانی ام خیلی بهتر شده است. دریک مغازه مشغول به کار شده ام و سعی می کنم وظایفم را نسبت به همسر و فرزندم انجام دهم. چند دوست خوب پیدا کرده ام. من زندگی دوباره ام را مدیون یک چیز هستم « امید به خداوند» و همین امیدواری باعث نیروی محرکه من و تلاش و کوشش من برای زندگی دوباره شد.
ریحانه کارگران
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

شهرستان بافق پیشرو به لحاظ رسانه در استان یزد

 به گزارش هفته نامه افق کویر احسان عابدی، مدیر