داستان واقعی بافق _ قلب سرکش

داستانی که در ادامه می آید داستان” مسعود”یکی از شهروندان بافقی می باشد که به رشته تحریر در آمده است، سرگذشتی واقعی!
عباس دستش را از روی بوق موتور برنمی داشت، سرم را داخل کوچه کردم و گفتم: چه می کنی عباس؟
عباس در حالی که روی موتور نشسته بود، جواب داد: بیا برویم بیرون.
جواب دادم: باشه و سریع سوار موتور شدم. صدای مادرم از پشت در خانه بلند شد که مسعود امشب دیگه زود بیا خانه.
آن شب من و عباس آنقدر اطراف خیابان چرخ زدیم که از خستگی زیاد خودمان را روی چمن های فلکه رها کردیم. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود می دانستم خانواده ام مطابق شب های دیگر در این ساعت خوابند. به عباس گفتم: دیر وقته، می خواهم بروم خانه. که گوشی همراهم به صدا در آمد. شماره عمویم بود. در آن وقت شب سابقه نداشت که عمویم به من زنگ بزند.جواب دادم: سلام، عموجان، چه شده یادی از من کردی؟
عمو در جواب در حالی که ناراحتی از صدایش می بارید گفت: محسن برادرت تصادف نموده در بیمارستان هست، سریع بیا منزل ما.
نفهمیدم که چه طور خود را به خانه عمویم رساندم، تمام اقوام خانه عمویم آن هم ساعت ۱۰ جمع شده بودند. دلم خبر از حادثه بدی می داد.
سراپا مضطرب و نگران رو به عمو کردم و گفتم: عمو چه اتفاقی برای محسن افتاده؟
عمو در حالی که بی تابی می کرد گفت: مسعود! محسن برادرت در تصادف کشته شده، تعادلم به هم خورد و روی زمین وا رفتم.
عمو ادامه داد: برادرم چیزی نمی دونه، گذاشتیم صبح که شد بهش بگیم.
باورم نمی شد، داداش محسنم را از دست داده باشم، چه خبر ناگواری و چه شب بدی!
در بهت این خبر بودم که “فرشته” زن محسن زنگم زد ، با صدای نگران و آشفته گفت: مسعود شنیدم که محسن تصادف کرده! مرا به بیمارستان ببر!
در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: زن داداش” محسن” حالش خوب است، فقط پایش شکسته و در بیمارستان یزد بستری است. صبح آماده شوتا برویم ملاقاتش.
با قطع گوشی فرشته، سرم را روی شونه های دوستم عباس گذاشتم و بلند بلند گریه کردم.
آخر شب به خانه رفتم، مواظب بودم که تا صبح نشده خانواده ام از این موضوع بویی نبرند. بیچاره پدرم صبح داشت برای صحرا رفتن آماده می شد که زنگ خانه مان به صدا در آمد،دلم لرزید، با تمام قوا دو طرف پتویم را گرفته بودم و آرام گریه می کردم. نیم ساعت بعد از ورود عمویم صدای گریه و زاری اهالی خانه بلند شد.از آن طرف فرشته زن داداشم که با یک قابلمه شوربا به خانه مادرم آمده بود تا برای محسن ببرد. با خبر کشته شدن محسن روی زمین وا رفت. هیچ کدام از اهالی خانه حال خوشی نداشتند و در میان بی تابی های مادرم و فرشته تمامی نداشت. خانه رنگ عزا به خود گرفت و عکس برادرم جوانم بر سردرگاه خانه!
برادرم محسن از دنیا رفت، در حالی که بیش از ۳۰بهار از زندگی اش نگذشته بود ، فرشته زن داداشم در سن ۲۵ سالگی بیوه و سه بچه فرزندش یتیم شدند. من در آن دوران ۱۸ سال بیشتر نداشتم که پس از مرگ محسن پسر بزرگ خانواده محسوب می شدم.داغ از دست دادن محسن کمر پدرم را شکست و مادرم را نابود و افسرده نمود. پدرم طاقت یتیم داری بچه های محسن را نداشت. ۶ ماه از مرگ محسن گذشته بود که پدر رو به من کرد و گفت: مسعود جان، ازت خواهشی دارم؟
چشم در چشمان بی فروغش دوختم و گفتم: پدر! جان بخواه
پدر با گریه گفت: می خواهم با فرشته عروسی کنی و سرپرستی بچه های داداشت را برعهده بگیری؟
فرشته جوان وزیبا هست. نمی خواهم با فرد دیگری وصلت کند.
خواهش پدر آب سردی بود بر بدنم. من کجا و فرشته کجا؟ اختلاف سنی ما حداقل ۷ سال بود و من او را به چشم زن داداش نگاه می کردم!
مِن مِن کنان گفتم: بابا، شاید فرشته با این کار موافق نباشد. پدر فوری در جوابم گفت: مادرت با فرشته حرف زده، گفته به خاطر بچه ها حرفی ندارد. متوجه شدم مادر و پدرم قبلاً بریدند و دوختند و من خبر ندارم.
باید خواسته پدر را اجابت می کردم. در سن ۱۸ سالگی فرشته را به عقد خود درآوردم و سرپرستی بچه های یتیم برادرم را به عهده گرفتم. پس از آن مسعود ۶ ماه قبل نبودم که از بیکاری در خیابان ها پرسه می زد. سرپرستی بچه ها که کوچکترین آن ها ۶ ماهه بود بار سنگینی بر دوشم انداخت. اوایل از این زندگی و خودگذشتگی راضی بودم؛ اما هر چه بر سنم افزوده می شد از زندگی که برمن تحمیل شده بود بیشتر رنج می بردم. دلم نمی خواست از فرشته، بچه ای داشته باشم. صاحب زندگی شده بودم که از قبل همه چیز آن مهیا بود خانه، ماشین، و بچه … اما اینها مرا راضی نمی کرد. می خواستم زندگی از خودم داشته باشم، نه این که فرشته مانند مادری به من امر و نهی کند.روز به روز بر خلق و خویم و بد اخلاقی ام نسبت به فرشته افزوده می شد. فرشته نیز پی به رفتارم برده بود.
بعد از گذشت۷ سال زندگی مشترکمان، فرشته بهم پیشنهاد داد که برویم دادگاه و از هم جدا شدیم. به اصرار و خواهش فرشته از هم جدا شدیم. آن موقع من ۲۵ سال داشتم و فرشته ۳۲ ساله.
هنوز مدتی از طلاقم نگذشته بود که با دختر همسایه مان سمیرا ازدواج نمودم. یک سال بعد از ازدواج با سمیرا صاحب فرزند پسر شدیم. وقتی فرزندم به دنیا آمد، طعم شیرین پدر شدن را با تمام وجود احساس می کردم.فرشته اولین نفری بود که تولد پسرم را به من تبریک گفت و همراه با بچه های داداشم به دیدن سمیرا آمد. با این که زندگی خودم را داشتم و صاحب زندگی جدیدی شده بودم، باز هم احساس غم و اندوه داشتم. هر بار که فرشته را می دیدم، نمی توانستم او را زن داداش سابق صدا زنم. از نگاهش یا خجالت می کشیدم یا فرار می کردم. عذاب وجدان و علاقه ای که این ۷ سال بین مان بود رهایم نمی کرد. بعد از سه سال زندگی با سمیرا وقتی که دومین فرزندم در حال دنیا آمدن بود. به فرشته زنگ زدم گوشی را برداشت، نفس در سینه ام حبس شده بود، قلبم تند تند می زد ، قادر به حرف زدن نبودم.
از آن سوی خط صدای فرشته می آمد، مسعود! کاری داشتی که زنگ زدی؟
برای اولین بار غرور مردانه ام را شکستم و گریه کردم. گریه به خاطر وابستگی به بچه های داداشم. من خانه زن داداش همراه با بچه هایش بزرگ شده بودو علاقه ای که این ۷ سال به فرشته داشتم نمی توانستم فراموش کنم.
به فرشته گفتم: مانند سابق دوستت دارم. و این که فراموش کردنت برایم سخت است. فرشته در جواب گفت: مسعود، خواهشی که ازت دارم این است که گذشته را فراموش کنی، ازدواج ما از اول هم اشتباه بود….و گوشی را قطع کرد.
حق به جانب فرشته بود که با من چنین رفتاری داشته باشد. دوباره زنگش زدم. نه یک بار بلکه صد بار.
ازش خواهش کردم فقط به حرف هایم گوش دهد. گفتم: می دانم که در این ماجرا غرورت جریحه دار شده و از نظر روحی داغون شدی… برایش توضیح دادم که دفعه اول ازدواجم از روی اجبار و از خودگذشتگی بود و این بار از روی عشق و علاقه که در این هفت سال بین مان به وجود آمده است. می دانم دوستم داری، پس دست رد به سینه ام نزن و بهانه نیار. این دفعه برای این که شهره عام و خاص نشویم دوست دارم که زن صیغه ای من باشی و تا آخر عمر همدم من.
از آن طرف خط صدای گریه فرشته شنیده می شد که در سکوتش گریه می کرد. بالاخره بعد از چند ماه فرشته را راضی نمودم.
برای اینکه همسر دومم سمیرا را از دست ندهم. این بار به صورت پنهانی بین من و فرشته صیغه محرمیت جاری شد و او را برای دومین بار همسر خودم نمودم. از این زندگی چندین سال می گذرد. بچه های داداشم بزرگ شدند. در حالی که از این قضیه غیر از خودم و فرشته و خدای خودم کسی با خبر نیست

معصومه غلامرضاپور|

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

در اوج ناامیدی پیروز مسابقه شدم

 به گزارش هفته نامه افق کویر:خبرنگار ما در