داستان واقعی: تدبیر یا تقدیر

ساعت نزدیک ۴ عصر بودو از شلوغی مطب کاسته نمی شد. آمنه از صبح، همچنان چشم انتظار نشسته بود تا نوبتش فرا رسد. خانم ها یکی پس از دیگری وارد می شدند. اینجا خبری از مرد نبود، مطب کاملاً زنانه بود و زن ها در آسودگی کامل، بدون رعایت حجاب نشسته بودند. نگاهی به اطراف انداخت، عکس چند فرزند خردسال روی دیوارهای مطب خودنمایی می کرد. از این که داشت مادر می شد، احساس رضایت می کرد. منشی، نام چند مریض دیگر را صدا زد و دفتر چه هایشان را به آنها داد تا به ترتیب نوبت ویزیت شوند. کمی خود را روی صندلی جابه جا کرد و به طرف میز منشی حرکت کرد. نگاهی به دفترچه هایی که در نوبت گذاشته بود انداخت و گفت: ببخشید خانم! حالا دیگه نوبت من نشد؟!
منشی جواب داد: دو ، سه نفر دیگر مانده تا به شما برسیم.
آمنه دوباره به سوی صندلی اش برگشت. تا نوبتش فرا برسد. تلفن همراهش به صدا در آمد، رضا بود که از آن سوی خط تماس می گرفت؟
-سلام آمنه، نوبتت نشد؟!
– نه
-رضا ادامه داد: می دانی آمنه! نیم ساعت پیش مادرم زنگ زده بود، می پرسید بچه دختر هست یا پسر؟ چون نوه اولشه دوست داره پسر باشه.
-آمنه لبخند کمرنگی زد، خون در صورتش دوید و اضطرابش چند برابرشد، جواب داد: می دانم، امید به خدا، امیدوارم بتوانم آرزوی خانواده ات را برآورده کنم.
منشی داشت، نام ها را صدا می زد، بیمار کنار دستی آمنه به پهلویش زد و گفت: خانم کارگران، شمایید؟ دارند، صدایتان می زنند، آمنه بلند شد، به سمت میز منشی حرکت کرد و بعد از تکمیل پرونده به سمت اتاق دکتر رفت.
-سلام خانم دکتر!
-سلام، دکترپس از بررسی پرونده ، آمنه را روی تخت خواباند و سونوگرافی نمود.
-بچه اولته؟
— بله، خانم دکتر
-جنسیت آن چیه؟
– الان نزدیک چهار ماهته و فرزندت هم پسره!
-گل از گل آمنه شکفت و ناخودآگاه گفت، خدا را شکر، بالاخره خانواده رضا را به آرزویشان رساندم!
دکترلبخندی زد و گفت: عزیزم، پسر و دختری مهم نیست، مهم اینه که فرزند سالم و صالح باشه.
-آمنه با سر حرفهای خانم دکتر را تأیید کرد
-خانم دکتر ادامه داد: قبل از شما بیماری داشتم که دو روز بود بچه در شکم مادرش تکان نمی خورد، زن بیچاره گریه می‌کرد که خانواده عروس و داماد بر سر سیسمونی با هم دعوا کردندو من در این بین آنقدر لرزیدم که احساس می کنم به فرزندم آسیب رسیده ؛ واقعا این رفتارها تأسف انگیز است.
در آخر آمنه دستور داروهایش را گرفت و سریع از پله های مطب بیرون رفت و خود را به ماشین رضا رساند. رضا سرش را روی فرمان گذاشته و خواب رفته بود!
آمنه چند مشت بر روی شیشه ماشین زد. رضا چشمانش را باز کرد و نگاهی به آمنه انداخت.
-آمدی، آمنه!
-بله
-بچه مان چه هست؟
-همان پسری که می خواستی.
-آفرین آمنه! رضا از خوشحالی دست در جیبش برد و به مادرش زنگ زد
-سلام، مادر، بچه آمنه پسر است!
-صدای خوشحالی مادر رضا از آن سوی خط شنیده می شد. آمنه غرولندکنان گفت: نگذاشتی ، سوار ماشین شوم، سریع به مادرت خبر دادی؟
رضا با حالت اخم گفت: خوبه دیگه، بیچاره مادرم، از صبح تا حالا دل نگران بود.بعد به طرف قنادی به راه افتاد و گفت: آمنه، به پاس پسر دار شدنمان دو جعبه شیرینی می خرم یکی برای خانواده شما و یکی برای خانواده ما.
آمنه با ناراحتی جواب داد: حالا کو تا بچه؟ بگذار بچه ای ببینیم، بعد…
تازه چند ماه دیگر باید آزمایش سونوگرافی سه بعدی بدهیم
رضا جواب داد: این آزمایش دیگه برای چیست؟
-برای این که تشخیص بدهند بچه سالمه یا نه؟
با ورود آمنه به خانه مادر شوهرش، مادر رضا مهربان تر از همیشه آمنه را در بغل گرفت وگفت: ان شاءا…آمنه یک پسر تپل وکاکل زری برایمان بیاوری….
زمان گذشت و نوبت به آزمایش سونوگرافی سه بعدی رسید، دکتر پس از انجام سونو یادداشتی در برگه جدا نوشت و به دست آمنه داد.
سپس دکتر سونوگراف با تأسف نگاهی به آمنه انداخت و گفت: نتیجه سونوگرافی نشان می دهد کلیه ها و مجرای ادراری بچه مشکل دارد، لطفا هر چه سریعتر جواب آزمایش را به دکتر زنان و زایمان نشان دهید.
رنگ از رخسار آمنه پرید و گفت: به نظرتان باید چه کار کنم؟
سونوگراف پاسخ داد: احتمال زیاد دکتر معالجتان سقط بچه را پیشنهاد دهد
وزن آمنه زیاد شده بود، تحمل راه رفتن نداشت، به زور خود را به رضا رساند و جریا ن را به او گفت
رضا هم سریع او را به نزد خانم دکتر برد.
خانم دکتر نیز با دیدن تصویر سونوگرافی رو به آمنه کرد و گفت: متاسفم، آمنه ، کاری از دست ما بر نمی آید، اگر هم بخواهی فرزندت را نگه داری، یک بچه ناسالم تحویل جامعه می دهید؟ بهترین کار این هست که فردا اول وقت در بیمارستان بستری شوی و بچه را در همین ۶ ماهگی سقط کنی؟
آمنه با گریه گفت: آخه خانم دکتر، من ۶ ماه روزگار به امید این که دارم مادر می شوم. زندگی ام را گذراندم
دکتر ادامه داد: چاره ای نیست.انشاءا… خداوند به زودی فرزند سالمی به شما عنایت خواهد کرد، بهتر از این هست که فرزند ناقص بیاوری؟
هق هق گریه آمنه بلند شد.
خانم دکتر ادامه داد: آمنه، این کار به صلاحته، مطمئن باش
آمنه دیگر رمقی برای بالا رفتن از پله نداشت، به زور خود را به رضا رساند، چشم های قرمز آمنه و صورت زردش نشان می داد که دکترجواب خوبی به آمنه نداده است.
رضا رو به آمنه کرد و گفت: آمنه، غصه نخور، نمی خواهد به حرف دکترها گوش بدهی، چند دقیقه پیش با مادرم تماس گرفتم، گفت: به آمنه بگو، دکترهای این دور و زمانه فقط، پول می گیرند تا حرفی برای گفتن داشته باشند، چطور دکتر بچه ای که در شکم مادر است را تشخیص داده که مجرای ادراری مشکل دارد؟ مادرم گفت: به آمنه بگو، به خانه بازگردد و به حرف دکترها توجه ای نکند
آمنه در حالی گریه می کرد گفت: ولی خانم دکترخیلی سفارشم کرد
رضا جواب داد: دیگه حرف خانم دکتر را نزن. ولش کن، مادرم راست می گوید…
دوران بارداری سپری شد و موقع وزن حمل آمنه رسید. بالاخره پس از ۹ ماه انتظار و دل آشوبی، آمنه زایمان نمود. آمنه نام فرزندش را مطابق آرزوی همسر و مادر شوهرش “امیر علی” گذاشت. در بیمارستان پرستارها بچه های تازه متولد شده را در کنار مادرشان می بردند تا شیر بخورند، اما فرزند کوچک آمنه” امیرعلی” قادر به شیر خوردن نبود.آمنه پرستار را صدا زد و مشکل را به پرستار گفت. پرستار رو به آمنه کرد و گفت: تا چند دقیقه دیگر پزشک نوزاد را معاینه می کند. بالاخره نزدیک های ظهر دکتر “داوودی” با معاینه “امیر علی” تشخیص داد که نوزاد باید در دستگاه نگه داری شود. مهر و محبتی که در این یک چند ساعت بین مادر و فرزند به وجود آمده بود، ناخودآگاه آمنه را به گریه انداخت و گفت: دکتر فرزند من چه مشکلی دارد؟
دکتر گفت: مشکل دستگاه ادراری. باید نوزاد کمی در دستگاه بزرگتر شود تا او را عمل کنیم.
گریه امان آمنه را بریده بود. فامیل یکی پس از دیگری برای تبریک نوزاد به بیمارستان زنگ می زدند و مادر آمنه در کمال نگرانی به همه توضیح می داد که فقط برای نوزاد دعا کنید.مادر رضا و رضا نیز موقع ملاقات خود را به بیمارستان رساندند. آنها حرفی برای گفتن نداشتند…
بعد از سه روز دکتر زنان و زایمان آمنه را مرخص نمود، اما پزشک کودک به آمنه گفت: برای شیر دادن امیرعلی باید در بیمارستان بمانی. دفعه هایی که امیر علی با سختی در کنار آمنه شیر می خورد، فرصتی بود تا فرزند دلبندش را با تمام وجود در بغل گیرد، بعد به دستور پرستار سریع در اتاق شیشه ای قرار می گرفت. هزینه زیاد بیمارستان رضا را مجبور کرد تا ماشین جدیدی که به تازگی با هزار بدبختی خریده بود، بفروشد.
دو ماه گذشت، در این مدت آمنه از نظر جسمی و روحی بسیار لاغر و نحیف شده بود، دیگه رمقی نداشت. پزشک در آخرین وضعیت امیر علی را دید و دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. رضا و آمنه نیز پشت در اتاق چشم انتظار جواب بودند. بعد از چهار ساعت عمل، دکتر با سرافکندگی بیرون آمد و گفت: متأسفم، خانم کارگران، فرزندانتان در حین عمل جان باخت!
سپس دکتر رو به رضا که در آن موقع حال خوشی نداشت کرد و گفت: می دانم که شرایط روحیتان مساعد نیست، ولی اگر این فرزند بزرگتر هم می شد، طاقت عمل های مکرر را نداشت و عمرش کوتاه بود.
این ماجرا باعث شد که آمنه دچار افسردگی شود، دیگر از دخالت های اطرافیان خبری نبود. یک سال از این ماجرا گذشت وخدا به آمنه و رضا دختر سالمی داد. نام فرزند خود را فاطمه گذاشتند. آمنه از این که فرزند سالمی داشت خدا را شکر می کرد و دیگر از دغدغه های یک سال پیش که برای فرزند اولش متحمل شده بود خبری نبود.
پس از گذشت ۸ سال از این ماجرا رضا و آمنه دارای دو فرزند دختر و یک پسر سالم هستند.

معصومه غلامرضاپور

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

مسابقات فوتسال جام رمضان

 به گزارش هفته نامه افق کویر، مسابقات جام