یک رزمنده در گفت‌وگو با دفاع‌پرس عنوان کرد؛ طعم شیرین خبر تولد پسرم همراه با نوروز ۶۶ در جبهه

غلامرضا زارع زردینی از رزمندگان دوران دفاع مقدس از یزد در گفتگو با خبرنگار دفاع‌پرس، لحظات تحویل سال و حال و هوای نوروز را در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اینگونه توصیف کرد: «نزدیک به ایام نوروز سال ۱۳۶۷ درجبهه‌ی کردستان در منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ (شمال‌سلیمانیه‌ عراق- تپه‌های الاغ‌لو) مستقربودیم. همه چیز دست به دست هم داده بود؛ سردی هوای کردستان، بارش باران و برف شدیدو شدت بمباران‌های نیرو‌های بعثی عراق که برای اولین بار در این منطقه به صورت خیلی گسترده، بمب‌های خوشه‌ای آن هم در منطقه‌ی پدافندی برسر رزمندگان تیپ الغدیر فرو می‌ریخت و بازمشکلات دیگر…

در این میان زمان هم در گذر بود و روز‌های پایانی سال به شمارش افتاده بود. جنب و جوشی در بین رزمنده‌های خوش ذوق و شوق به وجود آمده بود.

سنت بود و هیچ کاری هم نمی‌شد کرد؛ ولی از همه جالب‌تر این بود که در هر یک ازیگان‌های مستقر در جبهه، هر کدام از نیرو‌ها متعلق به شهر و شهرستانی خاص بودند؛ تعدادی از بافق و بهاباد، اردکان، میبد، تفت و مهریز و عده‌ای هم از شهر یزد و دیگر روستا‌های استان یزد.

اصلا احتیاج نبود به تقویم نگاه کنی. نسیم خوشی که در میان کانال‌ها و شیار می‌وزید، حکایت از بهار داشت.

صدای خوش و آواز پرنده‌ها بر روی تخته سنگ‌ها و صدای شرشر جریان آب در شیار کوهسار‌ها خبر از نو شدن سال داشتند. خیلی قشنگ بود، ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم می‌شد انگار عراقی‌ها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند.

رسم و سنت خانه تکانی از آن برنامه‌های سال نو بود که بچه‌های هم سنگرم در دوران کودکی در کنار خانواده خصوصا مادر آموخته بودند و اینجا بود که آموخته‌های خود را به اجرا می‌گذاشتیم.

هر چند دوستانی بودند که از زیر کار در می‌رفتند و از سنت‌های سال نو فقط عیدی گرفتن و شیرینی و آجیل خوردن آموخته بودند.

ولی جبهه و سنگر این حرف‌ها را نداشت؛ باوجودی که سن و سال نداشتیم خودمان صاحب خانه شده بودیم و باید خانه تکانی هم می‌کردیم. کسی دستور نمی‌داد، خودمان می‌دانستیم. هرچند که در همه‌ی جبهه‌ها نظافت اجباری بود، ولی خانه تکانی سال نو فرق می‌کرد.

بهانه‌ای بود که شکل و شمایل سنگر‌ها را بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر امکان داشت کف سنگر را بیشتر گود می‌کردیم تا از دولا رفتن کمرمان درد نگیرد. در دیوار سنگر جایی به عنوان طاقچه درست و مُهر نماز و قرآن‌ها را آنجا قرار می‌دادیم و این‌طوری مجبور نبودیم موقع خوابیدن مثل ماهی کنسرو به هم دیگر بچسبیم.

پتو‌ها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می‌بردیم و در رود خانه‌ای که در آن سوتر بود با آب زلال و روانش تنمان را صفا و پتو‌ها را می‌شستیم.

از صبح تا غروب کسی داخل سنگر نمی‌آمد، فقط یک نفر سنگر را جارو می‌کشید و منتظر می‌مانیم تا نم سنگر خشک شود.

سنگر که تمیز می‌شد حال و هوای دیگری به وجود می‌آمد و همه‌ی دوستان هم سنگر مشغول تدارکات برای سفره‌ی هفت سین که این هم از اهم واجبات محسوب می‌شد، بودند.

حقیقتش، من یکی زیاد حال و حوصله‌ی سال تحویل را نداشتم بر خلاف دوران و سال‌های گذشته‌ام. رفتم و گوشه‌ی سنگر خوابیدم. یکی از بچه‌های هم سنگر کتری بزرگی را که صبح کلی با زحمت با خاک و گونی شسته بود تا کمی از سیاهی آن کاسته شود روی چراغ والور گذاشت که از بوی تند نفت آن چراغ وشعله‌ی زردش، حال همه‌ی دوستان را گرفته بود، ولی چه می‌شد کرد…

در لحضه‌ی تحویل سال، خواب بودم یا بیدار نمی‌دانم، فقط یادم است که یکی از دوستان هم سنگر سکوت سنگر را شکست و شروع به تلاوت آیاتی از کلام الله مجید کرد. من هم به احترام تلاوت قرآن از جایم بلند شدم و گوشه‌ای نشستم و در افکار خودم فرو رفته بودم و گاهی دعای تحویل سال را قرائت می‌کردم.

یا مقلب القلوب والابصـار

یا مدبــر الیــــل والنــــهار

یا محول الحول والاحــوال

حول حالنا الی احسن الحال

یک دفعه خاطرات سال‌های قبل که در کنار خانواده‌ام بودم، تمام وجودم را فرا گرفت. در این لحظه هر کسی یک حالی داشت! تلاوت دعا زمزمه‌ای بود که از گلو‌ها بالاتر نمی‌آمد. حال و هوای دیدنی به وجود آمده بود که با هیچ حسی نمی‌توان بیان کرد؛ چنان‌که سکوت بر سنگر غالب شده بود.

یکی از رزمند‌ها سکوت سنگر را شکست و گفت: «روایت است که در این لحظه هر خواسته‌ای که دارید به زبان بیاورید که به اجابت می‌رسد.»

مدتی بود هیچ خبری از خانواده‌ام نداشتم، ناخواسته این آرزو را به زبان آوردم.

هنوز دقایقی از تحویل سال نگذشته بود که سردار شهید حاج اکبر آقابابایی وارد سنگر شد و سراغم را گرفت و یک برگه تلگراف از جیبش در آورد و همراه با یک جعبه شیرینی به من داد.

در این تلگراف خبر سلامتی خانواده و همچنین یکی از ناب‌ترین و بهترین خبر‌های خوش زندگیم که تولد دومین فرزندم بود و در تاریخ ۶ اسفند ۱۳۶۶ به دنیا آمده بود، ذکر شده بود. خیلی خوشحال شدم…

خوشحالی من به قدری شوق انگیز بود که همه‌ی دوستان هم سنگرم هم به وجد آورده بود.

با شنیدن این خبر خوشحال کننده، دیگر گذر ایام به کندی پیش می‌رفت…

روز‌هایی که دقیقه‌هایش به ساعت‌ها و ساعاتش به روز‌ها و روزهایش به ماه ختم می‌شد.

۴۵ روز بعد از تولد فرزندم، به یزد آمدم و حمید را در آغوش گرفتم.»

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

در اوج ناامیدی پیروز مسابقه شدم

 به گزارش هفته نامه افق کویر:خبرنگار ما در