داستان واقعی: سراب

به سرعت از خیابان خلوت شهر که سکوت شب فرو رفته بود می گذشتم شب از نیمه گذشته بود با ماشین وارد پارکینگ تاریک شدم، کمی احساس ترس می کردم به سرعت سوار آسانسور شدم. خودم را به واحد شماره ۸ رساندم. کلید را به در انداختم و وارد خانه تاریک شدم، لامپ را روشن کردم، کیفم را روی مبل دم در انداختم و به طرف فریزر رفتم. یک ظرف غذای منجمد را در مایکروویو گذاشتم. وقتی شروع به خوردن غذا کرد، بغض سنگینی جلو راه گلویم را بست و اجازه نمی داد غذا از گلویم پایین برود، اعتنا نکردم و قاشق دوم را به سمت دهانم بردم و به زور قورت دادم. احساساتم لبریز شده بود و شروع به سریز شدن کردند. قطرات اشک با غذایم آمیخته می شدند، دیگر نتوانستم ادامه دهم، شروع به گریه کردم، صدایم را بلند کردم، هیچ کس نبود که کنارم بنشیند تا سر به شانه اش بگذارم، خلاء عظیمی در خود حس می کردم، روی مبل خوابیدم و هندزفری را در گوشم گذاشتم تا آهنگ گوش دهم مثل هر شب دوباره پانزده سال به عقب برگشتم و سناریو زندگی ام را از نو مرور کردم:
فرزند اول خانواده بودم و همیشه پدر و مادر بهای زیادی به من داده بودند از هیچ هزینه ای برای پیشرفت من فروگذار نمی کردند . من هم خیلی تلاش می کردم تا یکی پس از دیگری موفقیت هایم را در تحصیل و مسابقات علمی ردیف کنم، بالاخره تلاش های خودم و خانواده ام به بار نشست و در یکی از رشته های شاخه پزشکی در یک دانشگاه خوب پذیرفته شدم و چهار سال با تمام وجود و با جدیت درس خواندم، در این مدت خواستگاران زیادی داشتم اما به علت تحصیل در دانشگاه همه را رد کردم، بعد از اینکه درسم تمام شد برگشتم و به سرعت در بیمارستان مشغول به کار شدم، ۶ ماه بعد علی به خواستگاریم آمد، علی مدرک مهندسی داشت و هنوز مشغول به کار نشده بود اما از خانواده خیلی سرشناسی بود و همه او را تأیید می کردند وقتی او را دیدم چهره اش خیلی به دلم نشست، ادب و نزاکت زیادی داشت و خیلی دلربا صحبت می کرد.تمایلم را به ازدواج با علی با پدر ومادرم در میان گذاشتم و پدرم در مورد او خیلی تحقیق کرد و او غیر مشکل کار مشکل دیگری نداشت . در جلساتی که قبل از ازدواج با هم صحبت کردیم. من تمایلم را در کار کردن بیان کردم و علی پذیرفت و قول داد خودش هم هر چه زودتر کاری مناسب پیدا کند.
بعد از مدت کوتاهی به عقد یکدیگر درآمدیم، روزهای بسیار رویایی داشتم، علی دست مجنون را از پشت بسته بود، از صبح تا ظهر که سرکار بودم چندین بار با من تماس می گرفت و حتی به دیدنم می آمد، همه چیز خوب بود و تنها چیزی که کاممان را تلخ می کرد بیکاری علی بود با تمام وجود تلاش می کرد، اما کار مناسبی پیدا نمی کرد. علی خیلی دستش خالی بود و غرورش اجازه نمی داد از من پول بگیرد، بعد از یک سال بالاخره علی در یک شرکت کار پیدا کرد، حقوقش تقریباً نصف حقوق من بو د ، به اصرار علی به سرعت زندگی مشترکمان را شروع کردیم، علی یک خانه اجاره کرد با مقداری از حقوقش اجاره منزل را پرداخت می کرد و بقیه را خرج خوراک و پوشاکمان می کردف می دانستم علی تحت فشار است، اما مادرم به من نصیحت کرده بود پولم را در زندگی مشترک خرج نکنم و برای خودم پس انداز کنم و یا برای خودم طلا بخرم من وعلی زندگیمان خوب بود فقط علی گاهی کج خلقی می کرد ومن زیاد اعتنا نمی کردم. رفتن به سرکار باعث می شد کارهای منزل را سرسری انجام دهم و اغلب روزها نتوانم ناهار درست کنم، علی هر روز از یک رستوران ناهار می خرید و به خانه می آورد، اما از چشمانش می خواندم که ناراضی است ولی حرفی نمی زد. من هم حرفی نمی زدم بعد از ۶ ماه هوای ادامه تحصیل به سرم زد، علی اعلام نارضایتی می کرد، اما من اصرار کردم مه قصد دارم فوق لیسانس بگیرم، پدر و مادرم مشوقم بودند و با علی صحبت کردند او را راضی کردند، با خودم می گفتم تا جوانم باید تا جایی که می توانم پیشرفت کنم.علی هم مدتی ناراحت می شود بعد با او صحبت می کنم و راضیش می کنم. پس تمام اوقات فراغتم را به مطالعه اختصاص دادم. هر وقت علی از من می خواست با هم بیرون برویم یا به خانه مادرش برویم ازهمراهی کردن او سرباز می زدم و از او می خواستم تنهایی برود گاهی خیلی غر می زد اما من تنهایش می گذاشتم تا آرام شودو او بعداز چند ساعت آرام می شد دقیقاً بعد از یک سال زندگی مشترک من برای ادامه تحصیل پذیرفته شدم و با شوق و ذوق بسیار زیاد راهی ادامه تحصیل شدم اما خیلی زود فشار کار و ادامه تحصیل کامم را تلخ نمود تقریباً هیچ وقت آزادی نداشتم، خیلی کم به کار منزل می رسیدم، شاید در طول هفته یکبار هم غذا درست نمی کردم و این عاملی شد که نارضایتی خانواده همسرم را به بار آورد و آنها مرتب من را از ادامه تحصیل باز می داشتند و می گفتند که علی در مضیقه است و به همین دلیل تا جایی که می شد ارتباطم را با آنها محدود کردم و تنها مشوقم پدر و مادرم بودند. در همین بحبوبه من باردار شدم، خبری که می بایست موجب مسرت من شود، موجب خشمم شد، برعکس من علی خیلی خوشحال بود اما فشارش را برای منع ادامه تحصیل من بیشتر کرد، خیلی از دست علی ناراحت بودم، احساس می کردم اصلاً مرا درک نمی کرد و به جای اینکه کمکم کند سنگ جلوی پایم می اندازد. دوران پرفشاری را می گذارندم دلم برای دوران عقدمان تنگ شده بود، اما مرتب به خودم امید می دادم که این روزها می گذرد و من به اهدافم می رسم. بعد همه روابط را ترمیم می کنم. نزدیک زایمانم بود. ۹ ماه مرخصی زایمان داشتم و فشار کار از من برداشته شد اما درسم هنوز مانده بود
بالاخره پسرم به دنیا آمد، اسمش را کامران گذاشتم، خیلی زیبا بود. اما دریغ که باید او را جا می گذاشتم و به دانشگاه می رفتم، واقعاً ناراحت بودم و حتی در راه اشک می ریختم ، اما چاره ای نداشتم، حیفم می آمد قید زحماتی که تا آن موقع کشیده بودم را بزنم و درسم را رها کنم. اکثر اوقات کامران پیش مادرم و علی بود و به آنها خیلی عادت کرده بود البته من وقتی به خانه می آمدم، سعی می کردم کارهای عقب افتاده را جبران کنم، اما نمی توانستم از پس همه کارها بربیایم، رابطه من و علی رو به سردی رفته بود، دیگر علی حتی خیلی کمتر از قبل به من گوشزد می کرد به وظایف همسری و مادری ام خوب عمل نمی کنم، من خودم هم می دانستم که همسر و فرزند و حتی پدر و مادرم را در مضیقه گذاشته ام، اما آینده رویایی که در ذهنم تجسم کرده بود باعث می شد به هیچ کدام زیاد اعتنا نکنم. من تمام انرژی ام را صرف درس خواندن می کردم و هر ترم با تمام مشکلاتم شاگرد اول می شدم ترم آخر بودم، مرخصی زایمانم تمام شده بود و دوباره فشار زیادی را تحمل می کردم. کامران یک ساله بود و به شدت به علی و خانواده اش وابسته بود و این امر آزار می داد و مدام به من متذکر می شد که من مادر خوبی نبودم، علی خوشحال بود که درسم در حال تمام شدن است . در دانشگاه به من گفتند به خاطر اینکه در کل دوره فوق لیسانس شاگرد اول بوده ام، می توانم بدون آزمون وارد دوره دکتری همان دانشگاه شوم نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم از یک طرف علی و فرزندم و کارم و از طرف دیگر بدون آزمون دانشجوی دکتری شدن. آرزوهایی که از دوره نوجوانی در سر می پروراندم، به علی چیزی نگفتم و یک هفته فکر کردم افکار مختلف را در ذهنم نشخوار می کردم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که در عمرم یک بار این موقعیت برایم پیش آمده و اگر آن را از دست بدهم، دیگر هرگز نمی توانم به آرزوهایم برسم و اگر من ادامه تحصیل بدهم در آینده به سود فرزند و همسرم هم هست به همین دلیل موضوع را با علی در میان گذاشتم علی ان قدر عصبی شد و سر وصدا کرد که دعوای مفصلی بین ما رخ داد و آن شب برای اولین بار علی مرا زد آن سیلی که به گوشم خورد عزمم را برای ادامه تحصیل جزم کرد و دیگر یک در صد هم شک نداشتم. چندماه بعد من در حالی که دانشجوی دکتری بود در کارمم ترفیع گرفتم و حقوقم زیاد شد و اطرافیان به عنوان فردی موفق با من برخورد می کردند و احترام زیادی برایم قائل بودند بی خبر از اوضاع زندگی خانوادگی ام که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود در واقع ورود من به دوره دکتری مصادف شد با طلاق عاطفی من و علی.
مثل دو تا هم خانه ای شده بودیم، خانه تنها محلی برای استراحت من بود، نه چیز دیگری، فرزندم هم که بین دست مادربزرگ هایش و پدرش دست به دست می شد و هر کس شیوه ی تربیتی خودش را روی او پیاده می کرد، شب ها وقتی خواب بود از خانه مادرم به خانه خودم می بردمش و علی تا پاسی از شب با گوشی اش ور می رفت و مشغول گروه ها و شبکه های اجتماعی اش بود. در این چند سال حتی یک ذره اوضاع کاریش بهتر نشده بود و همچنان در خانه اجاره ای زندگی می کردیم و به خاطر بی انگیزگی و تلاش نکردنش با چشم حقارت می نگرستیم.جوری با او رفتار می کردم که او نیز تلنگری بخورد، تلاش کند و ترقی کند اما او با تندی پاسخ می داد. احساس می کردم علی افسرده شده و دیگر ان شادابی اولیه را ندارد. چند سال گذشت، کامران ۵ ساله بود، من هم در کارم خیلی پیشرفت کرده بودم و هم در دانشگاه تدریس می کردم، اوضاع مالی ام خیلی خوب بود، یک اتومبیل خوب خریده بودم، لباس های فاخر می پوشیدم و خانه ام پر شده بود از وسایل تزیینی و تجملاتی برای بهبود رابطه ام با کامران مرتب برایش لباس و اسباب بازی تهیه می کردم و گاهی او را به پارک می بردم، اما رفتارهای پرخاشگرانه و لجبازی های کامران باعث می شد او را بیشتر پیش پدرش بگذارم. کم کم متوجه تغییر رفتارهای علی شدم، تیپ های مختلف، ادکلن های خوش بو، شبها تا دیر وقت بیرون بود و موقع جواب دادن به موبایل به حیاط می رفت، مشکوک شدم که پای زن دیگری میان باشد.
خیلی زود خیانت های مخفیانه علی برایم رو شد و حالا وقت خوبی بود تا اتهاماتی که خانواده اش مرتب به من وارد می کردند که زن زندگی نیستم و مهر و محبت مادری ندارم را جبران کنم بعد از مدتها به خانه مادر شوهرم رفتم و علی را جلو خانواده اش رسوا نمودم و ازآن تاریخ آهنگ زندگی من که مدتها بود کند و بی رمق می زد به یک باره متشنج شد، تمام زخم ها سرباز کردند. مشاجره های بین من و علی و خانواده هایمان تمامی نداشت. هیچ کس به فکر قربانی کوچک مشاجراتمان نبود که چه می خورد یا کی می خوابد. کامران شبها کابوس می دید و دندان قروچه می رفت، به روانشناس مراجعه نمودم، خیلی سریع مشکلات رفتاری کامران را به مشکلات خانوادگی مان انتساب داد.
بین من و علی دیگر چیزی جز تنفر باقی نمانده بود، احساس می کردم، مثل غل و زنجیر به پایم وصل است و جلو پیشرفتم را گرفته، او هم دقیقاً همین فکر را نسبت به من می کرد به همین دلیل خیلی سریع اقدام به طلاق کردیم و جدا شدیم تا حس رهایی به ما دست دهد که حداقل برای من محقق نشد.علی کامران را از من گرفت و من تمام مهریه ام را بخشیدم. در حالی که در زندگی کاری و تحصیلی در اوج قله بودم. در زندگی خانوادگی و عاطفی در قعر دره و این تضاد در وجودم آرامشی که بعد از طلاق انتظارش داشتم از من دریغ می کرد، یک آپارتمان کوچک خریدم و زندگی مستقلی را شروع نمودم و حالا هر روز مثل یک ربات صبح زود از خواب بیدار می شوم و سرکار می روم، ظهر ناهارم را همانجا می خورم و راهی شغل دومم می شوم و شب به خانه باز می گردم. همین آهنگ تکراری را می نوازد. آهنگی که از آن خسته شده ام. گاهی سعی می کنم کمتر کار کنم تا به زندگی ام غنای بیشتری بدهم اما افکار مزاحم راحتم نمی گذارند. . مهر مادری در من شعله می کشد، دلم می خواهد فرزندم را در آغوش بگیرم، اما دیگر پیشم نیست. دلم می خواهد وقتی خواب است تماشایش کنم و با هر بار نفش کشیدنش و بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش عشق را به خودم ترزیق کنم. اما…
هر بار هم که اقدام کرده ام به دیندش بروم پشیمان شده ام و با چشمی اشک بار برگشته ام کامران پسر زیباییم در سالهای اولیه زندگی اش مدام شاهد بحث و دعوای من و پدرش بود به همین خاطر بچه ای بدقلق و لجباز بارآمده. هر وقت می بینمش کلی انرژی منفی به من منتقل می کند که خانم دکتر تو مادر خوبی نبودی…
در واقع بین زندگی شخصی و خانوادگی ام تعادل برقرار نکردم. زندگی خانوادگی ام را فدای پیشرفت شخصی ام کردم و از حس خوبی که انتظار داشتم بعد از پیشرفت شخصی ام به آن برسم خبری نیست. حالا به این نتیجه رسیدم آرزوهایم سرابی بیش نبودند. مدتی است به فکر بازگشت و جبران گذشته هستم. امیدوارم علی هم تمایل داشته باشد تا قایق به گل نشسته زندگیمان را دوباره به آب بیندازیم و همراه پسرمان رهسپار دریا شویم.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

همای سعادت در آبادی معدن آباد

«ممل» گفت: «آقاتقی»! شنیده اید که «همای سعادت»