یک قدم تا گناه

قسمت سوم
به بچه هایش نگاه کرد آنها یکی دو سال دیگه باید می رفتند مدرسه و اگه همکلاسی هایشان می فهمیدند….
پدرشان معتاد هست، چقدر آنها را مسخره می کردند. به خاطر پدرشان جلوی بچه های مدرسه سرشکسته می شدند. مراد راست می گفت باید ازش جدا بشم. خدا روزی رسونه، بدتر از امروز ما که نمیشه. بالاخره با کلنجار رفتن های زیاد تصمیمش را گرفت.
صبح که شد وقتی شوهرش از خانه بیرون رفت چادرش را به سر کشید و رفت سراغ مراد.
تا وارد شد. چشم حاجی بهش افتاد. جلو رفت سلام کرد. و احوال پسرش را جویا شد.
حلیمه جواب سلامش را داد و گفت: به لطف شما بهتر شده.
حاجی گفت: خدا را شکر…از این طرف هاَ، کاری داشتین؟
حلیمه مانده بود که چه بگوید که مراد جلو آمد و گفت: حتماً اومدن نخ بگیرند مگه نه؟
حلیمه کمی دستو پایش را جمع کرد و گفت: بله درسته، اومده بودم نخ بگیرم.

حاجی گفت: پس نمونه رنگی را که آوردی به مراد بده تا برات از انبار بیاره و خودش سراغ مشتری که داشت فرش برای خرید پسند می کرد رفت.
مراد بلند گفت: نختون را بدین به من تا براتون بیارم بعد آهسته گفت:تصمیم تون را گرفتین؟
حلیمه گفت:بله می خوام ازش جدا شم.حالا باید چکار کنم؟
مراد گفت: با من بیا.
او به دنبالش به انبار رفت.
مراد پلاستیک سیاه رنگی بهش داد و ازش خواست آن را تا کسی ندیده داخل کیفش بگذاره.
حلیمه گفت: این دیگه چیه؟
مراد آهسته گفت: یه مثقال تریاکه که کمی مواد دیگه قاطی داره. وقتی اونو بکشه در جا سنگ کوب می کنه و میره سینه قبرستون. و تو برای همیشه از دستش راحت میشی.
او نگاه معنی داری به مراد کرد و گفت: ولی من گفتم میخوام ازش جدا شم نگفتم که میخوام بکشمش..
مراد گفت: طلاق برات چه فایده داره،حالا اومدی و طلاق گرفتی، هیچ می دونی بعدش چی میشه؟ بعد طلاق او بچه هاتو ازت می گیره و دیگه نمی گذاره بچه ها رو ببینی، از این بدتر چند ماه دیگه دوباره ازدواج می کنه و بچه هات می افتند زیر دست نامادری. اون وقت می دونی چه بلاهایی ممکنه سر بچه هات بیاد. تازه اگر طلاق بگیری آواره کوچه و خیابون میشی ولی اگه کاری که من می گم بکنی لااقل یه سقف بالای سر خودت و بچه هات که هست….
حلیمه خانم من که بد تو رو را نمی خوام. باور کن هیچ کس نمی فهمه. همه خیال می کنن بخاطر مواد سنگ کوب کرده. بابا از قدیم گفتن مرگ یه بار شیون هم یه بار و آنقدر در گوش حلیمه خواند تا بالاخره حلیمه راضی به انجامش شد.
وقتی به خانه برگشت هنوز احمد نیامده بود به اتاق شوهرش رفت و مواد را در جعبه ای که مواد را جاسازی می کرد گذاشت.
برای اینکه خودش را لو ندهد به پشت دار قالی رفت و مشغول بافتن شد.
هر لحظه که می گذشت تپش قلبش بیشتر و بیشتر می شد. در دلش غوغای عجیبی برپا بود. کم کم احساس کرد تمام بدنش داغ شده. به بچه هایش که در حال بازی بودند نگاه کرد و سپس در حالی که به اطرافش نگاه می کرد چشمش به قاب عکسی افتاد که سالها پیش موقع ماه عسل با احمد توی یکی از عکاسی های مشهد گرفته بودند. نگاهش برروی گنبد و گلدسته حرم امام رضا(ع) قفل شد. احساس کرد صدای در درونش می گوید: داری چه کار کنی؟ میخوای شوهرتو بکشی؟ در خود لرزید. عرق سردی بر پیشانی اش نشست. با خوداندیشید: من می خواهم چه کار کنم فردا چه جوابی دارم به بچه هام بدهم .چطور می توانم یه عمر گناهی به این سنگینی را به دوش بکشم. اگه یه روز اونا بفهمند من قاتل باباشون هستم …. آه خدا حتی تصورش را هم نمیتوانم بکنم. اگه هیچ کس هم نفهمه خدا که هست. درسته که با انتخابم این دنیام رو خراب کردم اما با این کارم با دست خودم آخرتم را هم خراب می کنم. نه نه من این کاره نیستم من قاتل نیستم. یا امام رضا غلط کردم. خدایا منو ببخش من احمق می خواستم چه کار کنم. نه من آدمکش نیستم.
سریع از پشت دار قالی برخاست و به اتاق شوهرش رفت و مواد را برداشت. خواست از اتاق بیرون بیاید که احمد جلو در ظاهر شد.
نگاهی به صورت رنگ پریده و عرق کرده حلیمه کرده و گفت: تو اتاقم دنبال چیمی گشتی؟حلیمه کمی من من کرد و گفت: هی هیچی اومده بودم کمی مرتبش کنم. و خواست که از اتاق خارج شود که…..

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

رییس پلیس راهور شهرستان بافق بزرگترین معضل شهرستان بافق موتور سوارانی که هنوز به سن قانونی نرسیده اند

 به گزارش هفته نامه افق کویر؛ نیاز به