تنها به خود مغرور شده بود…

با چشمانی بسته می دید و گوشهایی کر می شنید چرا بر دوش گرفته راه می رفت؛ گویی راه از چاه می شناخت.چنان با غرور و تکبر روی تله ها گام بر می داشت که می پنداشتی دامها از جنس سنگ اند.دلش را همرنگ شبهای تار کرده بود.همرنگ شبهایی که حتی یک ستاره هم سوسو نمی کند.چنان بر ارتفاع بلندترین مقامها نشسته بود که خیال می کردی زاده ی شاه است و تنها بخشیده ی خدا گاهی آهسته، گاهی زیرلب و گاهی به تندی غرش آسمان غرولند می کرد.خشم درونش را می توانست از چشمانش خواند و مزه تلخ و ناگوار کینه را می توانست از دستانش حس نمود.دلش کوه آتشفشان بود و رویش همچو آتش.آنقدر بزرگ بود که بر سر آسمان راه می رفت و ناگاه سرش به سنگی خورد به قدمت تاریخ و به بلندای آسمان.دیگر توان راه رفتن نداشت، با دو عصای محبت و مهربانی راه می رفت دو عصایی که از دیگران به امانت گرفته بود.به خیالش اگر سر در چاه گریه می کرد می توانست تمام ورق های سیاه زندگی اش را دوباره پاک کند؛ با پاک کنی از جنس بلور و به روشنایی صبح، گذشته اش را همانند چادر مادر مهربان و نصیحت گویش تیره گشته بود،پاک کرد.اما دیگر دیرشده بود خیلی زود دیر شد… دیگر حتی توان گفتن کلماتی را که دلش می خواست نداشت.آرزویش تنها این شده بود که بگوید؛خدا.دستانش از آب و توان رفته بود، چنان که خیال می کردی حتی قدرت تکبیر هم ندارد و باید آن را در ذهن پشیمان خود تجسم نماید چه شد آن مرد سنگی که با تمام افتخار بر زمین گام می گذاشت چه شد آن سواره ای که همچون اسب رستم می تاخت.چه شد آن سرو خوش قامت سروستان که این چنین خم شد.آری او(تنها به خود مغرور شده بود…)

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

رییس پلیس راهور شهرستان بافق بزرگترین معضل شهرستان بافق موتور سوارانی که هنوز به سن قانونی نرسیده اند

 به گزارش هفته نامه افق کویر؛ نیاز به