یکساله بودم که به همراه خانواده تعطیلات تابستان را به خانه خاله ام رفته بودم.مادر و خاله ام داشتن گلسازی می کردند که متوجه نبودن من شدند.
مادرم می گفت: که همه ترسیده بودن برادر بزرگترم توی کوچه و مادر و خاله ام خانه را و برادر وسطی هم اتاق ها را می گشت همه ناامید شده بودند و روی مبل نشسته بودند که متوجه صدای ملچ ملوچ در آن نزدیکی شدند برادر بزرگم به طرف آشپزخانه رفت چون فکر می کرد که زیر میز ناهار خوری باشم اما نبودم وقتی که برادرم برگشت دید میان دو مبل من نشسته ام همه به طرف مبل دویدند و مرا در حالی که چسب چوب را به جای ماست با لذت می خوردم پیدا کردند.(خاطرات کودکی زیباست اما این زیباتر) سارا احمدی
رهایی از سایههای گذشته و تولدی دوباره
به گزارش هفته نامه افق کویربافق؛ در عمق