قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش، یکی از بزرگترین تاجران آمریکایی در سن ۷۶ سالگی؛ من ادوارد ادیش هستم؛که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران آمریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم مؤثری در موفقیتهای من داشت یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست. من در سن ۲۲ سالگی برای اولین بار عاشق شدم! راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر مورد علاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت: که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها، فروشگاهها می شد کسی چیزی نگفت؛ و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم و او هم برای همیشه ترکم کرد. روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم. و زندگی جدید من آغاز شد من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم، جوانیم دور می شد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند؛ اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلاً فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود!! کمی در این بهشت بمانم، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی ، آدمهای زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هایشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم!! و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش به سویم هجوم آورد و شاید خیلی ها هم زیر لب زمزمه می کردند: خدای من! این دگر چه مرد خوشبختی است! و کاش اینطور بود!!! باز روزها گذشت، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را برآورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش؛ اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا برآورده نکرد کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس، روحم را دعوت به آرامش می کرد. کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم. کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم، سوت می زدم، شعر می خواندم، کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت…کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم، بهتر نگاهشان می کردم … شاید باورتان نشود، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد، حتی نمی دانم عشق چیست، چه حسی است تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم . درست است که می گویند: با عشق قلب سریعتر می زند، رنگ آدم بی هوا می پرد، حس از دست و پای آدم می رود؛ اما همان ها می گویند: عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی، چیزی از این دنیا، از این روزها کم می شود راستی من کجای دنیا بودم ؟ آهای آدمها، کسی مرا یادش هست ؟ اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است!
تدوین : عباس ابراهیمی خوسفی
رهایی از سایههای گذشته و تولدی دوباره
به گزارش هفته نامه افق کویربافق؛ در عمق