در روزگاران قدیم در شهری پادشاهی زندگی می کرد این پادشاه زیاد ستمگر نبود و مردم شهر را اذیت نمی کرد تا این که برای اولین بار کشاورزی تخمه آفتاب گردان را کاشت. و یک گونی از این تخمه را برای پادشاه به عنوان هدیه برد. پادشاه که هنوز اولین بار بود که تخمه گل آفتاب گردان را می دید. عاشق تخمه شدو نشست در اتاقش و از صبح تا شب تخمه مغر می کرد. تخمه گل آفتاب گردان برای پادشاه مثل شیطان شده بود و پادشاه دیگر نمی توانست به امور شهر رسیدگی کند. هر چه وزرا از وی سوال می کردند. جواب نمی داد. و تخمه می شکست. تا اینکه وزرا و مردم به تنگ امدند و پادشاه را تخت شاهی برداشتندو پادشاه دیگری را برای شهرشان انتخاب کردند. مردم می گفتند: این تخمه گل آفتابگردان بود که پادشاه را از تخت پادشاهی پایین کشید.
راوی: ملوک زارع پور