در قهوه خانه آبادی صحبت از «بلدیه» بود که چرا بلدیه کار عمران و آبادانی آبادی را رها کرده عین شتری که افسارش بر دوشش گذاشته باشند به حال خود رها شده است.
«مشهدی عباس» که استکان چایش را در نعلبکی جابجا می کرد گفت: حیف این شهر است! با این همه معدن که در شهر هست و خشت خشت این شهر باید طلای ۲۴ می شد چرا وضعش این گونه است؟
«اکبرکفاش» هم نیم خیز شد و گفت: «مشهدی عباس»! دیگه چه می شود کرد؟ نمی توانیم که بلند بشویم و برویم دست به یقه بشویم! خودشان باید بفهمند که آبادی کمبودهایی دارد و به آبادی کمک کنند.
«محمد سردهی» پکی به قلیان خود زد و گفت: ای آقا! مگر آنان یادشان می ماند! زن و فرزندانشان در شهر دیگری هستند در این آبادی که ساکن نیستند که دلشان بسوزد! با اسب تیزرو صبح می آیند و با همان اسب تیمارشده روز کوه نرفته پیش زن و فرزندان خود هستند.
خلاصه این داستان ادامه پیدا کرد و اکنون که بیش از نیم قرن می گذرد همچنان در همان قهوه خانه که امروزه به قلیان سرا تغییر نام داده است هنوز هم نقل مجلسشان همین است که چرا به آبادی توجهی نمی شود! گویی تصور دارند که از غیب باید کسی بیاید و برای آنان کاری کند کارستان!
رانندگان دچار روزمرگی جاده نشوند
به گزارش هفته نامه افق کویر؛ سرهنگ ”