صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام بادهی گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
این ها اشعاری بود که «آقاتقی» زیرلب می گفت و با هر کدام از ابیات خواجه حافظ شیرازی درنگی می کرد! «ممل» گفت: «آقاتقی» خواندن اشعار خواجه شیراز بدین زیبایی و تامل کردن و درنگ نمودن در چیست؟ «آقاتقی» گفت: حال آبادی چنین است! تفالی زدم به دیوان خواجه زدم و همین غزل آمد! «ممل» با خنده گفت: این روزها همه سر ذوق آمده و شعر می سرایند! گفتم نکند شما هم برسر ذوق آمدید! «آقاتقی» تبسمی نمود و گفت: ذوق آمدن آنان بر این است که پست و مقامی بدست آورده اند؛ من که همان «آقاتقی» بیشتر نیستم! دیوان خواجه را تفالی زدم در باب آبادی دیدم که چنین آمد! خوب که تامل و تعمق و تدبر کردم دیدم آری! همین است! اکنون حال معدن آباد خوش است ؛چرا که کدخدایش، رئیس معدن آبادش، وکیل الرعایاش، آمیرزا همه از همین آب و خاک هستند! در نتیجه باید بگویم خورشید معدن ز مشرق آرزوها طلوع کرده است و باید برای آبادی کار و فعالیت نمود و دست از خواب و استراحت برداشت که اکنون وقت رسیدن به آرزوهاست.