بچرخ تا بچرخیم!

«آقاتقی» زیر لب زمزمه می کرد و این حکایت گلستان سعدی را می خواند تا رسید به این دوبیت:
آن شنیدستی که در اَقْصایِ غُور
بارْسالاری بیفتاد از ستور
گفت: «چشمِ تنگِ دنیادوست را
یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور»
«ممل» گفت: آیا شنیدید که دعوا بین «انجمن آبادی» و «معدن آباد» بالا گرفته و وارد مرحله جدیدی شده است. «آقاتقی» گفت: چطور مگر؟
«انجمن آبادی» می گوید: عوارضی که به من می دهی به تمام محصولات تو هست در عوض «معدن آباد» می گوید نخیر! فقط و فقط به همان محصول اولی من!
«انجمن آبادی» می گوید: نه! دستوری که من دارم شامل همه محصولات «معدن آباد» می شود. ولی «معدن آباد» می گوید به همین خیال باش! شاید من از این محصول صدتا فرآوری دیگر استخراج کردم و باز دوباره تو، عوارض این صدتا محصول را می خواهی؟ که بهت بدهم و تو بروی و خرج «اعطینا» بکنی؟
«انجمن آبادی» می گوید: گیریم که من خرج بیهوده و «اعطینا» بکنم اصلا به تو چه؟ مگر من میام و می پرسم این همه درآمدت را به کجا می بری و به کیسه که می ریزی و در حلق که فرو می کنی؟
«معدن آباد» می گوید: زهی خیال باطل! آن «شتر در خواب بیند پنبه دانه….» و قرار نیست که بیش از یک محصول به تو عوارض بدهم! هر کاری که می توانی و نمی توانی بکن!
«انجمن آبادی» هم در مقابل می گوید: بچرخ تا بچرخیم!
خلاصه «آقاتقی»! این ماجرا شده عین یک دور باطل! او برای او خط و نشان می کشد و آن یکی هم برای طرف دیگر!
«آقاتقی» گفت: نظر کدخدا و وکیل الرعایا چیست؟
«ممل» گفت: آنان هم یکی به نعل می زنند و یکی به میخ! هنوز نه حرف راستشان معلومه و نه حرف ناراستشان!
«آقاتقی» گفت: عجبا!!!

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

صدای افق

حدود دوماه که سال ۱۴۰۴ را پشت سر