در یک عصر تابستانی، زنگ خانه ی آقای رِئوفی به صدا درآمد. خانه ای با دیوارهای سنتی، که با گل های پیچک تزیین شده بود، ازآن خانههای قدیمی که در زمستان وقتی باران می بارید، بوی نم دیوار کاهگلی، فضا را پر می کرد و حالا هم که دیگر از آن باران و خنکی نسیم عصرگاهی خبری نبود، باز بوی گل های پیچک در فضا پخش شده بود. ریحانه، شاد خود را به پشت درب خانه رسانید و با خنده و شادی درب را به روی مادرش گشود. مادر هندوانه ای راکه خریده بود به دست او داد و خودش از فرط خستگی، روی تختی که گوشه ی حیاط گذارده شده بود، نشست. ریحانه، هندوانه را داخل حوض فیروزه ای وسط حیاط انداخت تا خنک شود؛ اما ماهیان قرمز کوچک عید، به خیال اینکه غذایی برای آنهاست، هندوانه را بوسه باران کردند. مادر پاهایش را روی تخت دراز کرد و آنها را ماساژ می داد، انگاردرد می کرد؛ ولی ریحانه بیخبراز آن،گوشه تخت نشست و چشم در چشم مادرش دوخت. بگین دیگه… چه خبر بود؟ -خب ! چکار کردین؟ چی گفتن چی شنیدین؟ شلوغ شده بود؟ بگین دیگه… چه خبر بود؟ او مثل مسلسل مادرش را سوال پیچ کرده بود. اما مادر، بی خبر از غوغایی که در دل دخترش بود با دست به او اشاره کرد تا برود و یک چای تازه دم برایش بیاورد. از طرف مدرسه ی ریحانه، مشاوری را دعوت کرده بودند و از والدین خواسته بودند تا دراین جلسه شرکت کنند. ریحانه، برای اینکه بهانه ای دیگر به مادرش ندهد،خیلی سریع چای را آورد. وقتی مادر، چشمش به سینی گرد مسی افتاد که با یک چای خوش رنگ و مقداری خرما و بیسکویت پر شده بود، لبخند پررنگی زد وگفت:«دیگر بزرگ شده ای! اصلا خانم شده ای!» دختر سرش را به زیر انداخت و موهای بلند بافته شده ی خود را به بازی گرفت. مادر دیگر او را بیش از این منتظر نگذاشت. دعوت از مشاوره ی کشوری هنوز به مدرسه ات نرسیده بودم که مادر دوستت” سمیه” خانم را دیدم، با هم به سوی مدرسه رفتیم. با اینکه هنوز سخنرانی شروع نشده بود، جمعیت زیادی آمده بودند، با شربت از مردم پذیرایی می کردند و خوش آمد میگفتند! صندلیهای زیادی بیرون از سالن گذاشته بودند و بعضی از والدین برای راحتی خود آنجا را برای نشستن انتخاب کرده بودند؛ ولی ما به داخل نمازخانه رفتیم، خیلی شلوغ شده بود. قسمت خانم های پر شده بود و در قسمت آقایان هم خانم ها نشسته بودند؛ با این که بچه های کوچک شلوغ می کردند و نظم جلسه را گاهی بهم می زدند؛ اما باز هم سیستم صوتی آنان چیره شده بود بر سر و صدای بچه ها! نیم ساعتی از زمانی که ساعت جلسه را گفته بودند، دیرتر شد؛ اما، ما! با این تأخیرها دیگر خو گرفته ایم و جزیی از کلاس جلسه محسوب می شود!. خستگیش منتظر همین چای بود خانم رئوفی حرفش را قطع کرد و چایش را نوشید؛ انگار خستگیش منتظر همین چای بود که برود؛ چون با اشتیاق بیشتر ادامه داد: از جزییات بگذریم، وقتی آقای رحیمی با چند تن ازآقایان دیگر از درب ورودی وارد شدند، مردم به احترامش بلند شدند! او مستقیم به جایگاهش رفت و با سلام و صلوات و چند آیه از قرآن کریم، سخنش را آغاز کرد و از نخوردن حسرت و عدم ای کاش در زندگی ها شروع نمود و اینکه نشخوار فکری را کنار بگذاریم؛ اما راستی مگر می شود؟ با این همه گرفتاری و مشکلات زندگی های امروزی؟ زمانت را مدیریت کن و خودش در حالی که با دستش، چانه اش را گرفته بود، به خود پاسخ داد: «نمی دانم! شاید بشود»و به فکر فرو رفت. در حال فکر کردن بود که صدای دخترش، رشته ی افکارش را پاره کرد؛ نگاهی به او کرد و گفت:«برو هندوانه را بیاور.» دخترک در کمتراز دقیقه ای امرش را اطاعت نمود، مادر لبخند زنان به او گفت:« این اولین درس امروز بود، زمانت را مدیریت کن و در همان لحظه کارهای کوچکت را انجام بده.» – خب! دومین درسش چه بود؟ مادر چشم هایش را بست و ادامه داد:« یادت می آید برای کنکور امسالت چقدر زحمت کشیدی؟ چقدر بی خوابی کشیدی؟ چقدر از تفریحاتت زدی! فقط به خاطر این که امتحان کنکورت را عالی بدهی.» دخترک یک قاچ هندوانه قرمز را داخل بشقاب چینی،جلوی مادرش گذاشت و گفت: «آره! یادم است.» نتیجه اش را به خدا بسپار -دومین درس همین بود تو زحمت خودت را بکش، نتیجه اش را به خدا بسپار. این حرف را با بغض فرو خورده ای گفت. ناگاه گونه های دخترک از اشک خیس شد، خانم رئوفی هم دست کمی از او نداشت، انگار خاطره ای نه چندان خوشایند از پستوی ذهنشان به بیرون آمده بود و جلوی چشم هردو رژه می رفت. هر دو به یک خاطره میاندیشیدند. -اتفاقات دست ما نیست! ما و شما زحمت خود را کشیدیم؛ اما نتیجه را خدا هرچه خواست و خدا خواست که دیگر پدرش در این دنیا نباشد؛ اما این اتفاق باعث نشد خانواده آقای رئوفی زندگیشان را با کسی مقایسه کنند و برای درک لحظه ها هیچ وقت منتظر بهترین لحظه ها نمانند. او تمام عشق و محبتش را خرج همسر مریض و دخترش کرده بود و از این بابت نشخوار فکری نداشت. پس این اصل را هم رعایت کرده بود. او خودش یک مشاور بود چون همه ی حرفهای آقای رحیمی را در زندگیش به طور عملی به کار بسته بود و ای کاشکی در زندگیش نبود. آیا خودشان هم این چهار اصل را رعایت می کنند دخترک برای عوض شدن فضا به مادرش گفت: «راستی! آیا خودشان هم این چهار اصل را رعایت می کنند؟» مادر گفت: نمی دانم! آخر خود مشاور گفته: «ما فقط می گوییم» فکر نکنم خودشان عمل کنند. کمی بعد صدای خنده آنها همراه با آواز گنجشکان درهم آمیخت و تا آسمان رفت.
بخش فرهنگی