راوی: اشرف زارع پور
روزی روزگاری بود، در شهری پادشاهی زندگی می کرد، که این پادشاه سه دختر داشت، روزی پادشاه همراه با نوکرهایش برای شکار به جنگل رفت، در جنگل باکره اسب کوچکی روبرو شد، که مشغول چرا بود، از قضا کره اسب نیز که می دانست پادشاه دختر زیبایی به نام “بی بی گل” دارد ، اجازه داد تا پادشاه او را شکار کند. پادشاه کره اسب را به خانه برد و در اصطبل خانه جا داد، نوکر های پادشاه برای کره اسب کاه و علوفه بردند؛ اما کره اسب از خوردن آن امتناع می کرد، خبر به گوش پادشاه رسید که ای پادشاه کره اسبی که شکار نمودی، کاه و علوفه نمی خورد. پادشاه که می دانست این کره اسب حیوان معمولی نیست. دستور داد به کره اسب کشمش و آجیل بدهند. کره اسب آجیل ها را خورد و با سر از نوکر پادشاه تشکر کرد…
رفتن پادشاه به مسافرت
روزی از روزها که پادشاه برای مسافرت به شهر دیگری رفته بود، کره اسب را به دست وزیرش سپرد، و به او گفت: از تو خواهش می کنم، راز کره اسب من را به کسی نگویی و در نبود من مواظب کره اسب باشی.بعد از رفتن پدر، دختر ها که از رفت و آمد وزیر به اصطبل مشکوک شده بودند،گفتند: پدر ما چه رازی دارد که وزیر آن قدر در رفتن به اصطبل دقت و وسواس به خرج می دهد، از وزیر خواهش کردند که راز پدرشان را با آنها در میان بگذارد. وزیر در برابر کنجکاوی های دختران گفت: کره اسبی که پدرتان علاقه زیادی به او دارد و دوست ندارد که شما ها به اصطبل وارد شوید.
دخترها خواهش کردند، پس یک دفعه هم بگذار تا ما به کره اسب غذا بدهیم و هر کدام گوشه ای از دامن خود را پر از نخود، کشمش و آجیل کردند و به اصطبل بردند، دختر کوچک پادشاه به نام “بی بی گل” همین که خواست نخود و کشمش ها را به کره اسب بدهد. کره اسب با دندان هایش گوشه ی دامن “بی بی گل” را گرفت و دختر که نمی توانست از دست کره اسب نجات یابد، شروع به داد و فریاد کرد. جیغ دختر پادشاه که به آسمان رفت، کره اسب گوشه ی دامن را رها کرد. پادشاه بعد از سه روز از مسافرت برگشت و مطابق روزهای گذشته نوکر خود را فرستاد تا به کره اسب غذا بدهد؛ اما کره اسب دیگر نمی خورد و روز به روز، لاغرتر می شد، پادشاه که از لاغرشدن کره اسب در رنج و عذاب بود، وزیر خود را احضار کرد و گفت: در نبود من چه اتفاقی افتاده؟ و وزیر مجبور شد که توضیح دهد که دختر اش از راز کره اسب باخبر شدند و کره اسب فقط آجیل های دست بی بی گل را خورده است پادشاه به اصطبل رفت و در مقابل کره اسب نشست، رو به کره اسب کرد. کدام یک از دخترهای من را دوست داری که به ازدواج تو در بیاورم. دختر اولی را دوست داری، کره اسب با سرتکان داد، نه
دختر دومی را چطور؟ کره اسب جواب داد: نه
دختر سومی را دوست داد؟ این بار کره اسب سرش را پایین آورد.
اصرار دختران پادشاه
پادشاه روبه بی بی گل کرد وگفت: باید به عقد کره اسب دربیایی، بی بی گل گریه کرد ولی در برابر اصراهای پدرش چاره ای نداشت و به عقد کره اسب در آمد، دخترهای پادشاه خنده می کردند که چطور بابا دختر زیبایش را به کره اسب داده است. شب که فرار رسید همه دربار به خواب رفتند، کره اسب از جلد خود بیرون آمد و به جوان زیبایی تبدیل شد، بی بی گل همین که پسر زیبا را دیدکه کره اسب نیست، نگرانیش بر طرف شد، نام این پسر “میرسبزقبا “بود، بی بی گل و میر سبز قبا زندگی خوبی را شروع کردند. در روزهای بعد دخترهای پادشاه مشکوک شدند، راز خوشحالی” بی بی گل” چیست؟ که از ازدواج با کره اسب نگران نیست. و از بی بی گل خواستند تا راز خود را با آن ها در میان بگذارد، در برابر اصرار دختران پادشاه، بی بی گل گفت: که این کره اسب، معمولی نیست و جوان زیبایی است به نام “میر سبز قبا” دختران پادشاه حسودی کردند و گفتند از “میر سبز قبا” بپرس که جلدش با چه چیز از بین می رود، اگر جلد را از بین ببری، برای همیشه میرسبز قبا از داخل جلد بیرون می آید.
شب که شد بی بی گل راز از بین رفتن جلد کره اسب را از “میر سبز قبا” پرسید، “میر سبز قبا” در برابر سوال “بی بی گل” بر آشفت و گفت: اگر جلد من تمام شود، من نمی توانم در شهر شما بمانم. و سیلی محکمی به “بی بی گل” زد. بی بی گل از ضرب مشت “میرسبز قبا” بیهوش شد و به زمین افتاد، گفت: اگر می خواهی بدانی که جلد من با چه تمام می شود، ۷ روز پشت سر هم پوست پیاز و سیر را بر روی آتش می سوزانی ،جلد من تمام می شود، دختران پادشاه از پشت در گوش می دادند که ببیند “میرسبز قبا” چه می گوید که راز تمام شدن جلد “میر سبز قبا” را فهمیدند و ۷ روز این کار را انجام دادند، روز هفتم بعد از تمام شدن جلد “میرسبز قبا”، “میر سبز قبا” به شکل پرنده کوچکی در آمد و بر بام خانه پرید.
پرنده شدن میر سبز قبا
“بی بی گل” گفت: “میر سبز قبا” چرا پرنده شدی؟ “میر سبز قبا” در جواب “بی بی گل” گفت: گفت: راز مرا که پرسیدی، خواهر هایت گوش دادند و جلد مرا تمام کردند و من دیگر نمی توانم در شهر شما بمانم.
“میرسبز قبا” در برابر اصرار های “بی بی گل” که گریه می کرد و می گفت: چطوری می توانم تو را پیدا کنم، گفت : اگر می خواهی پیش من بیایی، باید هشت دست لباس ، قدری غذا و اسب رهوار بگیری. هفت شهر را طی کنی تا به شهر هفتم که رسیدی سراغ من را بگیر. من در آنجا همراه با خانواده ساکن هستم و نشانی آن این است که لب رودخانه ای دختری هر روز برای من آب می آورد، و من از شهر دیو ها می باشم.
بعد میر سبز قبا پرید و از شهر بی بی گل رفت. بی بی گل ازپدر اجازه خواست تا پیش میر سبز قبا برود. پدر وسایل دخترش را فراهم کرد و بی بی گل به راه افتاد. بی بی گل از هفت شهر و دیار گذشت تا به شهر هفتم رسید، مسافت طولانی بی بی گل را خسته کرده و تمام لباس هایش در این چند ماه از بین رفته بود. بی بی گل خسته و تشنه به لب رودخانه رفت. دختری در حال برداشتن آب از رودخانه بود، بی بی گل پرسید: ای دختر آب را برای که می بری؟ قدری از آن بده تا من بخورم .. دخترک نگاهی به سر تا پای بی بی گل انداخت و گفت: ای دختر کثیف، برو کنار، اگر آب می خواهی خودت خم شو و از آب رودخانه بخور.
بی بی گل در جواب گفت: الهی آب را به دست هر آقایی می رسانی، چرک و خون شود.
تا دختر آب را به خانه برای میر سبز قبا برد، همین که بر دستان آقا ریخت، آب به چرک و خون تبدیل شد.
آقا دستور داد که برو و دوباره از رودخانه آب بیاور. بار دوم نیز همین اتفاق افتاد،
آقا پرسید ؟ جریان این آب چیست که هر بار که می آوری چرک و خون است. دخترک جواب داد: در رود خانه دختر ژولیده ای قرار دارد که آب از کوزه می خواهد و من به او ندادم.
آقا جواب داد: فوری به او آب بده. این بار دختر در برابر خواهش های بی بی گل تسلیم شد و آب را به بی بی گل داد. بی بی گل قدری از آب نوشید و انگشتر نامزدی اش را که در زیر زبانش قرار داشت در کوزه آب انداخت. و گفت: الهی آب را به دست هر آقایی می ریزی عطر و گلاب شود.
بی بی گل در شهر دیوها
بار سوم که دخترک آب را با دستان میر سبز قبا رساند.بوی خوشی از آب بلند شد و انگشتر نامزدی در دستان میر سبز قبا افتاد. میر سبز قبا فهمید که بی بی گل به شهر آن ها آمده است. خود را به کنار رود خانه رساند و از دیدن همسرش خوشحال و شاد شد و او را به خانهشان برد.پس از کمی استراحت، میر سبز قبا به بی بی گل گفت: بی بی گل اگر بخواهی در شهر ما بمانی، باید کاری را که می گویم انجام دهی؟ مادرم دیو است و می خواهد دختر خاله ام را به عقد من در بیاورد. تو باید به درب خانه مادرم بروی و اصرار کنی تا تو را به کلفتی بگیرد تا بتوانی در خانه مادرم زندگی کنی و اگر مادرم بفهمد که همسر من هستی ، حتما تو را خواهد کشت. بی بی گل به نا چار در خانه مادر میر سبز قبا رفت. کلفت خانه در را گشود و بی بی گل شروع کردن به گریه کردن و التماس نمودن که من دختری بدبخت و بیچاره ای هستم و راه به جایی نمی برم، شما مرا به نوکری راه دهید.
مادر میر سبز قبا گفت: ما تو را نمی خواهیم، برو و از در خانه ما دور شو…
ادامه دارد…
هزار و صد و پنجاه و هفتمین (۱۱۵۷) شماره از هفته نامه افق کویر منتشر شد:
استاندار یزد؛ در آیین تکریم و معرفی فرماندار