در دوران اسارت دیدار پایانی با پدرم برایم حسرت شده بود

قسمت دوم

به گزارش هفته نامه افق کویر؛ در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که ” حاج رمضان شمس الدینی” در سال ۱۳۴۵ در یکی از روستا های سرسبز شهرستان چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در روستا کوچک گذراند؛ سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود در همان مواقع جنگ تحمیلی نیز شروع شد، بنابراین او ترک تحصیل نمود و راهی جبهه شد. مدتی بعد برای اعزام به عملیات والفجر به روستا خود بازگشت و از خانواده خداحافظی نمود و راهی جبهه گردید..

هدف از عملیات تصرف پل القضیله عراق بود
شمس الدینی گفت: شب عملیات بود؛ آن شب بنده فرمانده یک گروه بیست و پنج نفره بودم؛ هدف از عملیات تصرف پل القضیله ی عراق بود. با “نفر برها” حرکت کردیم. حدود ساعت یک بامداد بود که مرتب اطراف ما را گلوله باران می کردند. از زمین و آسمان گلوله و خمپاره می بارید. چندین نفر چراغ قوه در دست داشته و رزمنده ها را راهنمایی می نموند و ما را در یک معبر خاصی می‌چرخاندند.

عملیات لو رفته بود
وی بیان کرد: متاسفانه دشمن داخلی در عملیات دست داشت و عملیات اینگونه لو رفته بود. در همان زمان هم بی سیم ما و هم بی سیم نفر برها قطع شد و متاسفانه در کمین دشمن قرار گرفتیم. حدود هشت نفر بر و تانک داشتیم؛ که از چهار طرف به ما حمله شد. آن نفر بری که من و دوستانم در آن بودیم را با “آرپی جی” زدند.

تنها راهی که می شد از آن عبور کرد سیم های خار دار بود
وی افزود: به قدری موج انفجار زیاد بود که من دیگر چیزی نفهمیدم؛ وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که یک تانک در چند قدمی من است و اگر از زمین برنخیزم از روی من عبور می کند با وجود این که زخمی شده بودم از جا بلند شدم هیچ راهی برای فرار از مخمصه وجود نداشت و تنها راهی که می شد از آن عبور کرد سیم های خار دار بود. با هر زحمتی و کوله پشتی که به همراه داشتم سریع با یک پرش از روی سیم های خاردار پریدم و تعدادی از رزمنده ها پشت سر من از سیم خار دار عبور کرده و در پشت سیم ها ی خاردار دوستان و همرزمان زیادی شهید و زخمی شده بودند؛ اما چه حیف که هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. می بایست سریع از آن جا عبور می کردیم؛ چون جانمان در خطر بود.

ما در محاصره بودیم
وی عنوان کرد: از ساعت دو شب تا ساعت یازده روز بعد من و دوستانم به طرف مرز ایران بدون هیچ وقفه ای می دویدیم؛ ولی متاسفانه ما را محاصره کردند و هرچه هم مقاومت کردیم ؛ بی فایده بود، ما در محاصره قرار گرفته بودیم و تنها ۵ اسلحه به همراه داشتیم با دوستان خود هماهنگ کردم که من می روم پشت خاکریز و شروع به تیر اندازی می نمایم و شما ها نیز فرار کنید در همان لحظه یک آرپی جی به سمت من آمد که از بین دوپا آرپی جی عبور کرد و در فاصله ۲ متری فرود آمد. به پشت خاکریز رفته و شروع به تیراندازی نمودم تقریبا تمام تیر اندازی ها به طرف خاکریز بود؛ مدتی نگذشت که یکی از دوستان بنده را صدا زد و گفت: رمضان، تیراندازی نکن بی فایده است باید تسلیم شویم؛ اما من فریاد زدم نه من تسلیم نمی شوم در همان لحظه یکی از رزمنده ها پیراهن خود را به نشانه تسلیم شدن بیرون آورد و عراقی ها در نزدیکی ۴ الی ۵ متری ما رسیده بودند و اسارت ما نیز شروع گردید. در همان لحظه که تسلیم شده بودم و بر روی زمین دراز کشیده بودم.من از طرف بسیج بودم ؛ اما لباسی که بر تن داشتم برای سپاه بود و روی جیب آن نشانه سپاه (آرم) بود به آرامی نشانه را کنده؛ سپس داخل جیبم قرآن و عکس آقا امام خمینی (ره) و کارت شناسی به همراه نشانه سپاه زیر خاک نمودم. بالاخره ما را دستیگر کردند؛ ابتدا خلع سلاح و با همان چفیه ی خودمان دست های ما را بستند و پشت خط خودشان بردند.

ای کاش در همان جا یک گلوله نصیب من می‌گردید تا به اسارت نمی رفتم
وی تصریح کرد: به مکانی رسیدیم که هلکوپتر ها در آن جا فرود می آمدند؛ سپس چشمانمان را بسته و در همان منطقه ای که نشسته بودیم مرتب گلوله پایین می آمد. ای کاش در همان جا یک گلوله نصیب من می گردید تا به اسارت نمی رفتم؛ سپس ما را بالای ماشین های ارتشی سوار کردند و به مدرسه شهر العماره بردند، به دستور سربازان عراقی از ماشین پیاده شدیم و زمانی که می خواستیم وارد سالن مدرسه شویم چند سرباز رزمی کار شروع به شلاق زن نمودند و باید این مسیر را طی می نمودیم. ما را در کلاس های مدرسه جای دادند. تعدادمان حدود چهارصد نفر بود، اما کلاس مدرسه کوچک بود. تعداد زیادی از عزیزان مجروح و آه و ناله از هر سوء مدرسه می آمد؛ وای چه شبی بود، نه آب به ما دادند و نه غذا، حتی برای رفتن دستشویی مشکل داشتیم یکی از برادران ادراری که در یک بطری بود از پنچره به بیرون می ریخت که از قضا روی یکی از سربازان عراقی ریخته شد و سربازان عراقی وارد سالن شدند و برادر را همراه خود بردند او را نیز سیاه و کبود و بیهوش به آسایشگاه آوردند.

آن قدر این اسیران بی گناه را کتک زدند که کف سالن خون جاری شد
شمس الدینی گفت: در همان شب چند نفر از مجروحان در مدرسه به درجه بلند شهادت نائل گردیدند. صبح روز بعد ما را به بغداد بردند، وقتی ما را وارد سالن کردند، چند نفر با مشت ولگد و کابل به جان ما افتادند. آن قدر این اسیران بی گناه را زدند که کف سالن خون جاری شد شب را نیز در همان سالن بودیم. صبح روز بعد برای چرخاندن ما در شهر، فراخواندند برای رسیدن به ماشین ها می بایست مسیری را پیاده برویم در این مسیر جایی بود که داشتند بنایی می کردند.

سرم را داخل بشکه ای که در آن آب و سیمان بود کردم و مقداری آب نوشیدم
حدود سه روز بود که من آب ننوشیده بودم از شدت تشنگی از صف خودم خارج شدم، آن قدر تشنگی فشار آورده بود که سرم را داخل بشکه ای که در آن آب و سیمان بود کردم و مقداری آب نوشیدم یک دفعه دیدم سرباز کنارم ایستاده، محاسن من را گرفت و من هم به حالت مظلومانه به سرباز گفتم: “انا مسلم”؛ تا این جمله را گفتم رو کرد به من گفت: ” انت کافر” و آن چنان محکم به صورتم زد که از شدت سیلی سرم به دیوار گرفت و برقی در چشمانم زد. نا نجیب چنان سیلی به من زد که تا مدتی کبودی آن روی صورتم بود. هر شش نفری را با دو سرباز، بالای ماشین را ایفا ( ماشین ارتشی) سوار کردند. بله ما را سوار کردند، اما با چه وضع نا مناسبی. لباس هایمان پر از خون و پاره پاره، و سر و صورتمان، پوشیده از خون و گرد و خاک، بعضی از دوستان بدن هایشان سوخته بود و از همه بدتر که تعدادی از دوستان لباس بر تن نداشته….

گزارش: حدیث عباسی- حدیثه امیریان

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

رانندگان دچار روزمرگی جاده نشوند

به گزارش هفته نامه افق کویر؛ سرهنگ ”