شمع

در غم عشق چو افسانه به هم می ریزد
خوش شرابی ست که میخانه به هم می ریزد

از تماشای دو چشمت تو چه خوش میدانی
اشکارا دل دیوانه به هم می ریزد

در خرابات خیالم به همین اسانی
آتشی بر پر پروانه به هم می ریزد

در شرابی که چو خون از دل عاشق نوشی
جرعه ای بر لب پیمانه به هم می ریزد

در نبردی که در ان عاشق شیدا باشد
حال این صحنه چه رندانه به هم می ریزد

هر که از عشق به در ماند و غافل گردد
با غمی در دل و بیگانه به هم می ریزد

آتش عشق که در (شمع) نه فارغ گردد
شعله اش بر دل و مستانه به هم می ریزد

اکرم امیدی

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

شماره هزار و صد و بیست و ششمین (۱۱۲۶) از هفته نامه افق کویر منتشر شد

جشنواره سراسری تئاتر بچه های مسجد/ سرمقاله مدیر