روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ ایران اسلامى شاهد بازگشت آزادگان سرافرازى بود که پس از تحمل سالهاى اسارت خود در اردوگاههاى عراق، پاى به میهن اسلامى گذاشتند و به آغوش خانوادههاى خود بازگشتند. این رویداد بزرگ، دو هفته پس از اشغال نظامى کویت توسط ارتش صدام و ۲ روز پس از آن صورت گرفت که صدام در نامهاى به آقاى هاشمى رفسنجانى، رئیس جمهور وقت ایران، بار دیگر عهدنامه ۱۹۷۵ الجزیره را پذیرفت و به شرایط ایران براى پایان جنگ تسلیم شد و از جمله قول عقبنشینى از مرزهاى ایران و آزادسازى اسیران ایرانى را داد.
خبرنگار هفته نامه افق کویر بدین منظور گفتگویی با یکی از آزادگان شهر و دیار شهید پرورمان، بافق که بیشترین دوران اسارت را داشته است انجام داده که با هم می خوانیم:
افق کویر: لطفاً خودتان را معرفی کنید:
غلامحسین پور مقدم فرزند محمد، متولد ستال ۱۳۴۵ هستم. زمانی که به جبهه رفتم ۱۶ ساله بودم. در سال ۱۳۶۱ در زمانی که عملیات فتح المبین آموزش می دادند من نیز رفتم، ولی چون با اخوی همراه آموزشی بودیم خانواده اجازه ندادند که هردو به جبهه برویم. با بازگشت ایشان در عملیات برون مرزی بود به جبهه رفتم و از زمانی که از خانه رفتم تا زمان اسارت ۲۸ روز شد. روزی که به جبهه می خواستم بروم اخوی گفت که برو لشکر ۳۰ زرهی سپاه، با مأموریت ۶ ماه، اما مادرم گفت نه مثل بقیه مأموریت ۳ماهه برو. ( لشکر زرهی چون آموزشهای دیگری هم می دیدند ۶ ماه می ماندند)
در عملیات رمضان، شب قبل عراقی ها آب انداخته بودند در آن منطقه و چون اکثریت می دانستند در آنجا عملیات می شود لو رفته بود . بنابراین عملیات در منطقه نزدیک به آنجا صورت گرفت. حدود ۱۳ الی ۱۴ نفر در سنگر تا غروب بودیم و چون منطقه توسط عراقی ها پاکسازی می شد اسیر شدیم و در همان جا تیربار را جلوی ما گذاشتند تا تیر بارانمان کنند و تعدادی از بچه ها را در همان محل جنگ اعدام کرده بودند، و اگر ۳۰ ثانیه دیر شده بود همه شهید شده بودیم؛ اما جیب ایستاد و همه را سوار کرد و به پادگان بصره بردند. سالنی ۱۶۰ متر، ۱۵۰ نفر در آنجا بودیم و هیچ کدام اسرای یزدی در این سالن نبودند. شب نیز تعداد زیادی را به همان سالن آوردند و یک هفته در بصره بودیم. و پاهایمان می سوخت از ماشین که پایین آمدیم در طول کوچه سربازها ایستاده بودند و اسراء را کتک می زدند، ولی خدا خواست که در آن زمان ما کتک نخوردیم، افسری آمده بود که نگذاشت ما را کتک بزنند. نزدیک ظهر روز بعد به اردوگاه موصل بردند. این قدر این ساختمان محکم بود که هیچ راهی برای فرار نبود در مدت ۸ سال فقط آسمان را دیدیم. وقتی یکی بیمار می شد چشمان او را می بستند و با آمبولانس او را به بیمارستان منتقل می کردند.
افق کویر: در آن لحظه که مرگ را جلوی چشم خود دیده بودید چه حسی داشتید؟
آنقدر خستگی به ما فشار آورده بوده که ذهن ما کار نمی کرد هر طرفی را نگاه می کردیم جنازه بچه ها را فقط می دیدیم. تنها دو نفرمان از آن تعداد افرادی که اسیر شدیم در آن لحظه اسلحه داشتیم. دلم نمی خواست چون بسیجی بودم اسلحه را جا بگذارم، تمام مهماتی که استفاده نکرده بودم همراهم بود.
افق کویر: در مدت ۸ سال آیا کسی بود که اهل بافق یا یزد باشد؟
بله، از یزد چند نفری بودند؛ اما از بافق تنها من بودم که اسیر شده بودم و در عملیات والفجر بچه های بافق نیز به اسارت در آمدند بعد از ۷ ماه، من اولین بافقی بودم که به اسارت در آمدم. در اردوگاه ۱، در هر آسایشگاه ۱۲۰ نفر بودیم
افق کویر: آیا می توانستید به راحتی مراسم مذهبی را برگزار نمایید؟
برای نماز خواندن انفرادی مشکلی نبود، اما برای دعا و نماز جماعت اصلاً اجازه نمی دادند.
افق کویر: برنامه روزانه شما در اردوگاه چگونه بود؟ از ۸ صبح تا ۶ عصراز آسایشگاه بیرون می رفتیم و داخل محوطه می آمدیم و عصر که به داخل آسایشگاه می رفتیم تا ۸ صبح روز دیگر نمی توانستیم؛ حتی برای کارهای ضروری بیرون برویم. تابستان نیاز به آب گرم برای حمام نداشتیم، ولی در زمستان چون یک آبگرمکن بیشتر نبود و کفاف جمعیت را نمی داد و اسراء با سیم برق المنت درست می کردند دو سر سیم به فلز وصل شده بود و تکه چوبی در بین آن گذاشته می شد و به برق وصل می کردند و سهم هر نفر سه سطل آب بود.
افق کویر: در بین اسراء تحصیلات عالیه تا چه مقطعی بود؟
دکتر پاکنژاد، در همان اردوگاه تعدادی از بچه ها درس عربی و آموزش می دیدند. کتابهایی نیز از طرف صلیب سرخ آورده می شد. در طول روز نهج البلاغه و قرآن را نیز حفظ می کردیم.
افق کویر: از اخبار روز چگونه اطلاع پیدا می کردید؟
اوایل که تلویزیون نداشتیم، بعد از مدتی برای هر آسایشگاه تلویزیون آوردند و برنامه های خاصی را که خودشان می خواستند پخش می شد. چندتایی از بچه ها هم موفق شده بودند رادیویی به دست آوردند. چندین بار هم برای تجسس آمدند، اما نتوانستند آن را پیدا کنند.
افق کویر: خبر آزادی خود را چگونه شنیدید؟
روز چهارشنبه صبح در محوطه بلندگوهایی بود که روشن می کردند، اطلاعیه داده شد که صدام حسین خبر مهمی را اعلام می کند، ساعت۱۱ به فکر هر خبری بودیم به غیر از آزادی، اما فردای همان روز تعدادی از اسراء، لیست آنان رد شد.
پنجشنبه صبحانه نخورده وسایل را برداشتیم و به آسایشگاهی منتقل شدیم که شماره گذاری شده بود. ساعت ۲ نماینده صلیب آمدند تا اگر افرادی بخواهند پناهنده شوند را جدا کنند. اما هیچکس پناهنده نشد.
افق کویر: زمانی که به بافق آمدید اولین فرد از خانواده را که دیدید چه کسی بود؟
درب ژاندارمری پدرم را دیدم. خاطرم هست که مردم تا رودخانه شور جمع شده بودند و با توجه به این که آن زمان وسایل نقلیه هم زیاد نبود؛ اما لطف مردم شهر زیاد بود، بقیه را به یاد ندارم.
افق کویر: در حال حاضر و دوران امروز آیا حرمت خانواده شهداء، جانبازان، آزادگان نگه داشته می شود؟
انتظاری از هیچ فردی نداشته و ندارم. کار را برای رضای خدا انجام داده ام.
افق کویر: گفته می شود که ثمره اسارت خود را دریافت کرده اید؟ ( شغل، امکانات و …)
اگر اسیر نشده بودم. بیکار نبودم و شاید موقعیتم که الآن برای لطف و احترامی که مردم به ما می گذارند فرق می کرد. کسی هم نمی تواند دوران سختی ما را درک نماید پس ثمره اسارت را در مادیات حس نخواهیم کرد! هنوز گاهی اوقات رنج و سختی های قبل را به یاد می آورم. و واقعاً برایم زجرآور است. موقع اسارت و جنگ هیچکس به موقعیت مادی فکر نمی کرد. هنوز به یاد دارم روز عید فطر به اردوگاه موصل رسیدیم، زمانی که از شهر حرکت کردیم را از یادم نمی رود! روز آزادی خاطره ای پاک نشدنی از ذهن بنده می باشد.
افق کویر: آیا تمایل دارید مکان اسارت را دوباره ببینید؟
بله، چون برایم جذاب است و خاطرات هم دوباره زنده می شود، خیلی دوست دارم فرزندان و خانواده ام بتوانند از آن جا دیدن نمایند. هنوز بعضی اوقات خواب می بینم اسیر شده ام!
افق کویر: در حال حاضر به چه شغلی مشغول می باشید؟
موقع اسارت دانش آموز بودم تا سوم راهنمایی خوانده بودم دیپلم را مدرسه ایثارگران گرفتم. فوق دیپلم را دانشگاه آزاد بافق و کارشناسی را دانشگاه آزاد یزد . ۲۲ سال به شغل معلمی مشغول بوده ام و در حال حاضر بازنشسته فرهنگی می باشم.
افق کویر:از مردم و مسئولین چه انتظاراتی دارید؟
انتظار خاصی نیست، هدف و نظر چیز دیگری بوده است. مردم و مسئولین نیز فقط برای رضای خدا باید کاری را انجام دهند.
صدای افق
افق کویر، باعرض سلام و خسته نباشید خدمت