قسمت پنجم
مراد به داخل انبار رفت و پس از چند لحظه با تعدادی کلاف رنگ برگشت و آنها را به حلیمه داد.
حلیمه ازش تشکر کرد سپس از پولی که حاجی بهش داده بود طلب مراد را بهش پس داد. مراد اول تعارف کرد اما بعد پول را گرفت وگفت:
راستی خوب تونستی صحنه سازی کنی که همه خیال کنند شوهرت از پله ها افتاده و مرده.
حلیمه گفت: ولی من راستش را گفتم. همه چیز عین واقعیته. او از پله ها افتاد پایین. میدونی اولش مواد را بهش دادم اما بعدش پشیمون شدم مواد را ازش گرفتم و او دنبالم کرد که پس بگیره که اون اتفاق افتاد…
مراد بهش پوزخندی زد و گفت: حلیمه خانم دیگه نقش بازی کردن بسه،.این حرف ها را پیش من نزن،.تو نمیتونی با این حرفات منو خام کنی من که می دونم اصل داستان چی بوده.
حلیمه گفت: باور کن مراد آقا او بخاطر مواد نمرد.
مراد گفت: بی خیال حلیمه خانم نمی خواد ما رو سیاه کنی. راستی قرار بود در عوض کاری که برات انجام دادم برام کاری بکنی هنوز سر قولت که هستی؟ بهت بگم اگه بخوای زیر قولت بزنی به همه می گم که قصد کشتن شوهرت را داشتی.
حلیمه گفت: من که نمی خواستم تو با حرفات منو فریب دادی …
مراد گفت: برو حلیمه خانم این حرف رو نزن، ناسلامتی مادر دوتا بچه ای ، چطور میتونستم گولت زده باشم.هان… مطمئن باش هیچ کس حرف های تو رو باور نمی کنه. ولی اگر من زیپ دهانم رو باز کنم و همه چی رو بگم کیه که باور نکنه…
حلیمه که دید بد جور گرفتار شده، این بار خیلی نرم و زنانه با التماس گفت: نه خواهش می کنم با آبرویم بازی نکن. باشه هر کاری بخوای برات انجام میدم.
مراد لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: می دونی که من شب ها اینجا تک و تنها تو اتاق بالای مغازه می خوابم. اما می خوام از فردا چند شب یک بار بیام خونه شما بخوابم. منظورم رو که میفهمی…
حلیمه از شرم رنگش سرخ شد نگاه غضب آلودی بهش کرد سپس سیلی محکمی به صورتش نواخت. و سرش فریاد زد:
مرتیکه آشغال عوضی درباره من چی فکر کردی هان ؟ کثافت حیوون خیال کردی من چه جور زنی هستم. ای خدا ، من احمق را بگو که خیال می کردم از روی دلسوزی و انسانیت می خوای بهم کمک کنی، نگو که از اول چه فکر های کثیفی تو سرت داشتی… بعد خیلی عصبانی و با چشمانی اشک بار از مغازه بیرون رفت .
مراد در حالی که جای سیلی روی صورتش را می مالید گفت:منو میزنی می دونم باهات چه کار کنم آبرویت را می ریزم به همه میگم میخواستی شوهرت را بکشی حالا می بینی تاوان کار امروزت را بدجوری باید پس بدی به من میگن مراد آقا … منتظرم باش.
حلمیه وقتی به خانه رسید به طرف بچه هایش رفت آنها را در آغوش گرفت. در حالی که از ترس می لرزید شروع کرد به گریستن.
آن روزرا با ترس از اینکه مبادا مراد به همه گفته باشه که قصد کشتن همسرش را داشته به شب رساند. تا صدای تلفن یا زنگ در خانه را می شنید مثل اسفند روی آتش، از جایش می پرید و تپش قلب می گرفت. به همین دلیل دوشاخه تلفن را از پریز کشید. آن شب به خودش هزار بار لعنت فرستاد که چرا سفره دلش را پیش مراد باز کرده و از او کمک خواسته است. تا پلک روی هم میگذاشت چهره مراد جلو چشمش مجسم می شد. خواب دید که مردم محله با چوب و سنگ دنبالش می کردند و او را قاتل و آدمکش خطاب می کردند. وقتی از خواب پرید دیگر جرات خوابیدن نداشت. دوباره ترس عجیبی در دلش نشست. با خودش گفت: ای کاش کمی نرمتر با مراد برخورد کرده بودم… ای کاش بهش التماس و خواهش بیشتری می کردم. ای کاش…
ولی نه کارم درست بود اون کشیده حقش بود. اما اگه به همه بگه قصد کشتن احمد خدابیامرز را داشتم چی؟ …آه خدایا کمکم کن، خدایا تو یه راهی پیش پایم بگذار….او شب را با کابوسها و افکار پریشان به صبح رساند.
فردای آن روز او پشت دارقالی نشسته و در حال بافتن بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
قلبش از ترس فرو ریخت در حالی که دست وپایش می لرزید از جایش بلند شد و چادرش را به سر کرد و آهسته به پشت در رفت و پرسید: کیه؟
صدای زنی را شنید گفت: لطفاً باز کنید…
خیالش کمی راحت شد در را باز کرد و از لای در نگاهی به زن انداخت و گفت:بله بفرمایید؟
زن گفت:من زهرا هستم حاج اسماعیل منو فرستادند.حلیمه نفس راحتی کشید و….
و گفت: بله بله خوش آمدید بفرمایید داخل دیروز حاجی درباره شما بهم گفته بودن.
وقتی پشت دار قالی نشسته بودند زهرا خانم گفت: الان که داشتم می آمدم جلوی مغازه حاج اسماعیل که رسیدم متوجه شدم آمبولانسی جلوی مغازه ایستاده و جمعیت زیادی آنجا جمع شدن. وقتی از یکی از همسایه ها علتش را جویا شدم. جواب داد« مثل اینکه شاگردش مراد آقا دیشب پس از مصرف زیاد مواد سنگکوب کرده»… چند روز پیش که باهاش برخورد کردم به نظرم آدم خوب و درستی اومد. بهش نمی آمد معتاد باشه، مرد بیچاره، خدا بیامرزدش.
حلیمه تا این را شنید سراغ کیفش رفت. وقتی داخلش را جستجو کرد اثری از پلاستیک مواد نبود با خودش گفت: ای وای … حتما دیروز موقعی که می خواستم نمونه نخ ها را از کیفم بیرون بیارم مواد از کیفم افتاده بیرون….
زهرا خانم پرسید: چیزی شده ؟
او در جواب سرش را به علامت نه تکان داد و به پشت دار قالی برگشت و با خیالی آسوده شروع به بافتن کرد.
ادامه دارد….
نویسنده:محمدجوادکارگران