قسمت پایانی
صدای زنی را شنید گفت: لطفاً باز کنید…
خیالش کمی راحت شد در را باز کرد و از لای در نگاهی به زن انداخت و گفت:بله بفرمایید؟
زن گفت:من زهرا هستم حاج اسماعیل منو فرستادند.حلیمه نفس راحتی کشید و….
و گفت: بله بله خوش آمدید بفرمایید داخل دیروز حاجی درباره شما بهم گفته بودن.
وقتی پشت دار قالی نشسته بودند زهرا خانم گفت: الان که داشتم می آمدم جلوی مغازه حاج اسماعیل که رسیدم متوجه شدم آمبولانسی جلوی مغازه ایستاده و جمعیت زیادی آنجا جمع شدن. وقتی از یکی از همسایه ها علتش را جویا شدم. جواب داد« مثل اینکه شاگردش مراد آقا دیشب پس از مصرف زیاد مواد سنگکوب کرده»… چند روز پیش که باهاش برخورد کردم به نظرم آدم خوب و درستی اومد. بهش نمی آمد معتاد باشه، مرد بیچاره، خدا بیامرزدش.
حلیمه تا این را شنید سراغ کیفش رفت. وقتی داخلش را جستجو کرد اثری از پلاستیک مواد نبود با خودش گفت: ای وای … حتما دیروز موقعی که می خواستم نمونه نخ ها را از کیفم بیرون بیارم مواد از کیفم افتاده بیرون….
زهرا خانم پرسید: چیزی شده ؟
او در جواب سرش را به علامت نه تکان داد و به پشت دار قالی برگشت و با خیالی آسوده شروع به بافتن کرد.
نویسنده:محمدجوادکارگران