کـــــاش می شـــد آدمــی گـــــاهـــــی بـه انـــدازه نـــیـــاز بــــمـــیــرد!!!..

زن، از آغاز راه، نگاهش را در چشمانم دوخته بود. به هر بهانه ای می خواست سر سخن را با منی که کمی دورتر از او نشسته بودم، باز کند. بر رفتار و کردارم با پسرانم دقیق شده بود و از نام مدرسه شان و سن و سالشان می پرسید و نظری می داد. مدام چیزی تعارف می کرد و در پی فرصت ابراز لطفی بود. عاقبت، تحملش طاق شد و سر حرف و سخن اصلی اش را باز کرد. درباره ی خودش حرف زد. مشکلاتش با خانواده و آشنایان و هرچیزی که روح سرگشته اش را به ناآرامی می کشانید …از شوهرش گرفته تا فامیل همسرش و خانواده و دوستانش…
دلش می خواست از لبهایم تسکینی بگیرد و از همدردی ام آرامشی بستاند…من هم مضایقه ای نکرده بودم.
بی آنکه بشناسمش و بدانم که چگونه آدمیست، پای درد دلش نشستم.
برایم بسیار عجیب است که در هرجمع چند ساعته ای که با زنی یا زنانی روبرو می شوم،دیگران این طور انتظار دارند که مشکلاتشان را بشنوم و برایشان راه حلی پیدا کنم در حالیکه خودشان با همدیگر چندان مهربان نیستند و حرف و سخنی بین زنان دیگر، چنین بی بهانه رد و بدل نمی شود. دل را به دریا زدم و در نهایت امر از این یکی زن پرسیدم. پرسیدم این را که: خانم عزیز چه چیزی باعث شد که منو نشناخته، شروع کنی به درد دل کردن و حرف زدن باهام؟!چطور شد که تا این حد بهم اعتماد کردی؟! و جواب شنیدم که گفت:آخر شما طوری نگام می کردین که حس کردم از حالم با خبرین و نگران حالمین…مث بقیه خودتون رو نگرفته بودین و به نظرم اومد ازون آدما هستین که همیشه دلسوز و نگران بقیه ان و دلشون می خواد به همه کمک کنن…منم از ته دل نیاز داشتم با یکی درد دل کنم…خیلی احساس سردرگمی می کردم…حس کردم خداشمارو پیش پام قرار داده…آخه رفته بودم امامزاده خواستم جواب سوالامو بده…بعد شمارو که دیدم حس کردم همونی هستین که جواب سوالامو می دونین و می تونین کمکم کنین….با شنیدن این پاسخهای صادقانه چه جواب دیگری می توانی به مخاطبت بدهی جز اینکه:خواهش می کنم راحت باشین…من کاره ای نیستم ولی خوشحال میشم بتونم بهتون کمکی بکنم…با اشتیاق اگه موردی هست بازم گوش می کنم…
راه حل های ذهنم را که می گفتم، در دفترچه ی کوچک همراهش می نوشت و این اطمینان را از من گرفت که هر لحظه ای که احساس ناامیدی و درماندگی کند، بتواند با گوشی همراهم تماس بگیرد و حرفهای دلش را بزند. شماره ی گوشی همراه من، دیگر در دست هر آدم ناشناسی که ساعتی را در کنارش به اجبار همسفری می گذرانم، هست. شماره ای را که زنان همسفرم معمولا در همان گپ و گفتهای معمولی و کوچک یک یا چند ساعته، از من طلب می کنند تا اگر گاهی به مشکلی برخوردند، خوب به درد دلهایشان گوش بدهم و دلداریشان بدهم ورهنمودی و آرامشان کنم. من هم بی هیچ دریغی، خواستشان را اجابت می کنم و به آنها این اطمینان را می دهم که هروقت که بخواهند، در دسترسم و حتی اگر نتوانم کاری برای کسی انجام بدهم، ولی گوش دلم با آنهاست. حالا تبدیل شده ام به دوگوش شنوای مجانی برای خیلی از آدمها که حتی اسم و فامیلشان را به درستی نمی دانم.
چقدر دلم برای تنهایی این زنها می سوزد. و چقدر به خودم می بالم که می توانم گوش شنوای بی مدعای دهها زن بی پناه و تنها و آرام ومنزوی دراین شهر باشم. ولی در کنار گوش دادن به آن حرفها، احساس تنهاماندگی بیشتری می کنم. این احساس که در عوض، هیچ گوش شنوایی در این شهر، برای شنیدن دردهای کوچک و بزرگم نیست. اینهایی که دردهایشان را راحت بهم می گویند،گاهی به این امید است که بتوانم کمک مالی نیز بهشون داشته باشم . آنها ازینکه من هم یه کارمند معمولی ام و متاسفانه ازهیج ارگان و نهاد متمکنی ساپورت نمیشیم ، خبری ندارند اما ناخودآگاه گاهی بر زبانشان می گذرد که اوه…کاشکی میتونست بهم کمک کنه تا شاید گوشه ای از مشکلاتم حل بشه…و من خوب می فهمم که ضمیر ناخودآگاه آنها بی آنکه خودشان بفهمند، شغل و پیشه ی مرا به خوبی تشخیص داده است و توقعش را با چنین زبان و ادا و ادواری بیان می کند. به آرامی لبخند می زنم و می گویم؛ خب به چشم انشاا.. بتونم کمکتون کنم…
اما همین ها، همین زنهای نازنین که دوست دارند حرفهایشان را تمام و کمال بشنوم و راه حلهای عجیب و غریب فلسفی ام را پیش پایشان بگذارم تا کمی خوشحال بشن،ویا درخواست کمک مادی رو بیان می کنند تا گوشه ای از بار مشکلات رو کم کنن جایی که پای احساسات و مشکلات من به میان می آید، از من توقع دارند مانند پرنسس ها زندگی کنم. بی درد…بی احساس…بی دغدغه…انگار موجودی مثل من فقط برای این خلق شده که بتواند بشنود و تسکین بدهد بی آنکه شنیده شود و تسکین یابد…همین است که خیلی وقتها دلم می خواهد سر بگذارم بر شانه ی بی کسی ام و هق هق گریه سر بدهم. بی آنکه دست نوازشگری بر شانه ام کشیده شود و لبخندی از سر محبت حواله ام شود…چه می شود کرد…گویا زندگی همین است…باید ساکت بود و ساخت.
خیلی وقتها از دیدن چنین برخوردهایی از آشنایانم ناراحت می شوم. احساس می کنم آنها با عنوان کردن این مشکلات از من توقعاتی دارند که برآورده کردن آنها وظیفه و در حد توان من نیست اما از شنیدن این درددلها از آدم های غریبه هیچ ناراحت نمی شوم زیرا که می دانم آنها در ازای بیان این مشکلات و ناراحتی ها از بیگانه ای مانند من جز ارائه رهنمود و دلداری هیچ توقع و انتظار دیگری ندارند. ولی….ولی….ولی خودم…هرگز نمی توانم با کسی درد دل کنم…درد دل کردن با آدمهای دیگر برایم بی نهایت دشوار است .
آخر خیلی بد است که آدمی که روی دلش دردهای آدمهای زیادی سنگینی می کند، خودش هیچ گوش مشتاقی برای شنیدن دردهای ریز و درشتش نداشته باشد و وقتی نوبت به مشکلات خودش می رسد،دیگران به اینکه او هم مشکلی دارد، بخندند و آنوقت آدمی به تنهایی او در کره ی زمین پیدا هم نشود…
دردهایی که مرا از درون می سوزانند…همین دردهای کوچک و جزئی اند که همه ی زنهای دیگر دارند. با این تفاوت که همه ی زنها خود را محق می دانند که چنین دردهایی را داشته باشند و از دیگران همدردی طلب کنند…اما من به خاطر ظاهر قوی و شکست ناپذیرم، مجاز نیستم گوشه ای از این دردها را باخود یدک بکشم وگرنه باعث خنده ی دیگران می شود…چون همه توقع دارند من پاسخ تمام سوالهایشان را بدانم و راه حل تمام دردهای ریز و درشت زندگی را بلد باشم! آنوقت است که آدم احساس تنهایی می کند. وقتی برای احساسات جریحه دار شده اش هیچ شانه ی امنی برای گریه کردن پیدا نکند که به دردهای کوچک زنانه اش نخندیده باشد!
این درد تنهایی خود دردی بی نهایت بزرگتر است…شبیه دردی که ، انسان را تا سرحد مرگ می کشاند و بازمیگرداند. دردهایی که فقط با افت فشار ناگهانی بسیار زیاد تا سرحد سنکوب و ایست قلبی، هر از گاهی خود را در وجود انسان می نمایانند؛ آنچنان که دیگر حتی توانایی نشستن و ایستادن و راه رفتن و مراجعه به اورژانس هم در وجودش نیست… گاهی فکر می کنم شاید این حالتهای جسمی ام ناشی از توان ذهنی فوق العاده انسان است در فراخوانی مرگ. مرگی که دوست داریم بیاید ولی دلمان نمی خواهد خودمان به پیشوازش رفته باشیم.
کاش این اتفاق میافتاد..
ناهید مظفری

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

رییس پلیس راهور شهرستان بافق بزرگترین معضل شهرستان بافق موتور سوارانی که هنوز به سن قانونی نرسیده اند

 به گزارش هفته نامه افق کویر؛ نیاز به