هنوز مهر کارت روزنامه نگاری ام خشک نشده بود که دنبال سوژه ای تک بودم که در هفته نامه شهرستانمان به چاپ برسد حالا در قالب داستان با یک خبر داغ از سوژه های تکراری متنفر بودم ناخداگاه سر از بهشت زهرا در آوردم و مشغول خواندن بعضی از نوشته های قبر بودم تا اینکه به سنگ قبری رسیدم که روی آن نوشته شده بود:( با آن که نیستی اما هر روز صدای نفس هایت را گوش می کنم) خیلی برایم جالب بود چگونه کسی زیر خاک است صدای نفس هایش را گوش می دهند.بنابراین تصمیم گرفتم صاحب آن قبر را پیدا کنم و اگر اجازه داد به عنوان سوژه برای داستان نویسی ام استفاده کنم.چند هفته ای طول کشید تا بالاخره زن جوانی را همراه با پسر بچه چهار الی پنج ساله ای بالای سر آن قبر پیدا کردم با یک نگاه می توانست فهمید که آن زن سیلی خورده نامردی های روزگار است آن زن وقتی اصرار و سماجت مرا در کارم برای پیدا کردن آن نوشته روی قبر دید تسلیم شد و قبول کرد که همه چیز را در هفته آینده در حالی که پسرش همراه او نباشد برایم تعریف کند.با ذوق و شوق فراوان هفته بعد زودتر از آن جوان که خودش را طیبه معرفی کرده بود بالای سر قبر رساندم و مشغول خواندن فاتحه شدم طولی نکشید که طیبه خانم نیز به وعده اش عمل کرد و در حالی که شیشه گلابی در دستش بود آمد و مشغول شستن سنگ قبر مجید همسرش شد.
طیبه خانم این چنین قصه زندگی را آغاز کرد و گفت:از روزی که یادم هست تمام نداری ها و نداشته های دنیا نصیبم شده بود.از زندگی توقع زیادی جز داشتن یک خانواده گرم و صمیمی نداشتم که هرگز آن را تجربه نکردم تا مادرم زنده بود کتک خوردنش را توسط پدر معتاد و عملی خودم می دیدم بلافاصله بعد از آن که دیپلم گرفتم مادرم نیز بر اثر ناراحتی قلبی که داشت ما را تنها گذاشت و رفت.من هم چاره ای نداشتم جز آن که با پدری معتاد که نیمی از عمرش را در خماری و نیمی را در نشئگی بود بگذرانم بخاطر حال و اوضاع پدرم همه اقوام و همسایه ها مرا ترک کرده بودند با هیچ کس به جز رفقای بدتر از پدرم رابطه نداشتیم .تا اینکه از دوستان پدرم ، پسرش که لات محله بود و گردن کلفت را به عنوان خواستگار من معرفی کند. در محل او اولین و آخرین خواستگار من بود . بخاطر پدرم و وضع زندگی مان من محکوم شده بودم که تمام احساسات و علایق را در درونم خفه کنم و تسلیم باشم پدرم با آنکه از بی علاقگی من خبر داشت؛ اما به اجبار به عقد مجید در آمدم . مجید نیز از همان شب اول زندگی از سردی و بی میلی من نسبت به این ازدواج خبر داشت اما با همه گردن کلفتی و سبیل های بزرگش خیلی مؤدبانه و ارام به من گفت :
که هر طریقی که باشد مرا خوشبخت خواهد کرد این اولین جمله عاشقانه ای بود که در زندگی ام می شنیدم .
شاید زندگی از آن همه سختی که برایم پیش آورده بود خجالت زده شده بود چرا که بعد از یک ماه از زندگی مشترکمان که درهمان خانه پدری بودیم مجید به کل تغییر کرده بود سبیل های کلفتش نازکتر شده بود و گردن کلفتی هایش به عملگی در ساختمان های نیمه ساز مبدل شده بود .
او با پول کارگری و زحمت خرج زندگی را در می آورد و حتی گاهی اوقات شوق پدرم بود که از این کارها دست بردارد او در طول عمرش حتی لب به سیگار هم نزده بود .
اما من همچنان به مجید سرد و بی علاقه بودم تا اینکه ناباورانه متوجه شدم باردار هستم مجید و پدرم هردو از این موضوع ذوق زده شده بودند . نمی دانستم حضور بچه در زندگی مان آنقدر برروی همسرم تأثیر می گذارد او مهربانتر از روز قبل چون پروانه ای به دورم می گردید تا اینکه سعید پسرمان به دنیا آمد .
با کار شبانه روزی حقوق مجید و حتی حقوق بازنشستگی پدرم گه گاهی به ما کمک می کرد زندگی مان رونق جدیدی گرفته بود با همان درآمد حتی به پدر مجید که تنها عضو خانواده اش بود نیز کمک می کردیم تا اینکه سعید پنج ساله شده بود که کم کم باورم می شد زندگی روی خوش به من نشان می دهد اما همان روز براثر بحث و جدالی که در محل کار مجید رخ داده بود او را بازداشت کرده بودند و بدتر از آن خبر این بود که در آن درگیری بخاطر یک بی احتیاطی از طرف مجید مهندس ساختمان زندگی اش را از دست می دهد و مجید به عنوان تنها مجرم گرفتار شده بود .
خانواده آن مهندس کجا و خانواده بی چارة ما کجا آنها نگفته حرفشان خریدار داشت !! من هم نه پشت و پناهی و نه دیگر رمقی برای التماس و گریه خودم را به دست سرنوشت سپردم تا شاید بتوانم خودم را آرام کنم که ناگهان در آن گیرو دار نفس های سعید پسرم به شماره می افتاد. او در پنج سالگی نفس کم می آورد و رنگ می باخت و این شروع ماجرای تلخ دیگری بود در حالیکه گوشه چشم طیبه خانم خیس اشک بود ادامه داد:بیچاره پسرم ازاین دکتر به آن دکترو بعد از دادن کلی ازمایش و دوندگی جواب قطعی را به ما دادند که او مادرزادی دچار نارسایی ریوی هست و احتیاج به پیوند دارد .
دیگر قضیه مجید همسرم زندان و تنهایی و بی پولی برایم هضم شدنی بود به غیر از این بیماری که نا گهان گریبان گیرمان شد . هیچ تکیه گاهی برایم باقی نمانده بود . در اولین ملاقات با همسرم در زندان نتوانستم جلوی خودم را بگیرم وموضوع را با اون در میان گذاشتم و او با چشمانی اشک بار مرا همراهی کرد .
نمی دانم حکمت و مصلحت خداوند درچه بود ؟
اما از زمین و آسمان برایم بد می آمد هنوز یک هفته ای نگذشته بود که خبر دادند مجید همسرم را درهمان بیمارستان که پسرم را بستری می کردند آوردند . اوطاقتش از من کمتربود و براثر فشار های روحی و روانی وارد آمده دچار سکته مغزی شده و درکما فرو رفته بود همه زندگی برایم درد آور شده بود طولی نکشید که حال سعید هم بدتر شد و در همان بیمارستان تحت معالجه قرار گرفت . گاهی به مجید سر می زدم گاهی پیش سعید می نشستم اما همه چیز به اینجا ختم نمی شد چون دکتر ها اعلام کردند که همسرم دچار مرگ مغزی شده و تنها با کمک دستگاه هایی که به او متصل است نفس می کشد درمانده از همه جا مانده بود که چه باید انجام دهم ؟که برگه اهدای عضو را نشانم دادند و این را هم گفتندکه می توانند ریة مجید را به پسرم پیوند بزنند . به دوراهی بزرگی برخورد کرده بودم اما حتی پدر مجید هم رضایت داشت که این کار انجام شود و بادستی لرزان و چشمانی اشک بار برگه را بعد از مدتی امضا کردم و ریه او به پسرم و کبد و قلب و حتی قرینه چشمانش به بیمارانی دیگر که در نوبت پیوند بودند اهدا گردیده و درقبال این پیوندها از آنان خواستم برای شادی روح همسرم دعا کنند . بعد از این قضیه خانوادة مهندس که از شوهرم شکایت داشت رضایت دادند در حالیکه دیر شده بود . اما به لطف خدا پسرم دوباره به زندگی عادی اش بازگشت و حالا هروقت دلم برای مجید همسرم تنگ می شود. نفس های او را از سینه پسرم گوش می کنم .
زهرا مصطفی پور مبارکه
رییس پلیس راهور شهرستان بافق بزرگترین معضل شهرستان بافق موتور سوارانی که هنوز به سن قانونی نرسیده اند
به گزارش هفته نامه افق کویر؛ نیاز به