دمدمای غروب بود و هوا رو به تاریکی می رفت. «ممل» خسته از کار مزرعه با خرش راهی خانه شد تا شامی خورده و در کنار اهل و عیال و خانواده گپ و گفتی بزند و بعد از آن به رختخواب رفته و استراحتی کند. «ممل» در راه خورجین خرش را مواظبت می کرد که نیفتد! ناگهان دید الاغش درجا میخکوب شده است. با خود گفت؛ نکند ماری یا سگی ولگرد دیده است که پای از پا بر نمی دارد!
وقتی خوب نگاه کرد، دید، گودالی در کوچه حفر شده که مانع می شود تا کسی رفت و آمد کند یا حیوانی از آن رد بشود. با خود گفت؛ حتما این کار ماموران فاضلاب شهری است، کمی که دقت کرد، دید نه! آسفالت کوچه بر اثر نشست زمین، فروکش کرده است و حفره ایی ایجاد کرده است. با خود اندیشید حالا که این گونه شده؛ چرا شهرداری اقدام به نصب چراغ راهنما یا چراغ چشمک زن نمی کند که مردم دچار مشقت و رنج نشوند! «ممل» به آرامی افسار خرش را چرخاند و چند شاخ درخت خرما به نشانه هشدار بر سر گودال زد و از راهی دیگر عازم خانه شد.
در راه «آقاتقی» را دید و شرح حال عرضه کرد! «آقاتقی» هم گفت: شهرداری معتقد است اگر «معدن آباد» عوارض خود را ندهد خبری از اسفالت کوچه و مرمت خرابی ها نیست که نیست! یعنی همان که شیخ اجل، «سعدی شیرازی» گفته است:
اگر باران به کوهساران نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
اگر عوارض نرسد، شهرداری هم کاری نمی تواند بکند! «ممل» حیران و سرگردان گفت: فرض کنیم «معدن آباد» عوارض و مسئولیتهای اجتماعی را نداد یا ندارد که بدهد! تکلیف چیست؟
رهایی از سایههای گذشته و تولدی دوباره
به گزارش هفته نامه افق کویربافق؛ در عمق