به گزارش هفته نامه افق کویربافق؛ در عمق چشمان نافذ و کلام آرام” نجمه”، داستانی پنهان بود که ریشههایش به دوران کودکیاش بازمیگشت؛ کودکی که سایهی تبعیض، سنگینتر از آفتاب مهر پدری و مادری بر آن افتاده بود. او، نجمه، یکی از اعضای انجمن معتادان گمنام، که “الان ۱۱ سال و ۸ ماه و ۱۳ روز پاک است”، روایتگر رنجی بود که در هر کلمهاش موج میزد.
“نجمه” درحصار تنهایی
“پدر و مادرم عجیب پسر دوست بودند. برادرم برای آنان عزیزِ دردانه بود و این حس، از همان بچگی در من ریشه دواند.” “نجمه”، با دل شکسته از نادیده گرفتن خود میگفت: چرا همیشه برادرم در مرکز توجه است و من باید در سایه بمانم؟ حتی وقتی اعتراض میکردم که چرا برادرم را بیشتر از من دوست دارند، جوابشان نمک روی زخم بود: “نه، فرقی ندارد. ما اصلاً دختر و پسر نداریم، اما باید حواسمان بیشتر به دختر باشد.” این جمله، او را بیشتر از پیش، در حصار تنهایی فرو میبرد.
هیچوقت اجازه نداشتم با دوستانم ارتباط داشته باشم
برادر نجمه آزادی داشت؛ پول توجیبی، گوشی همراه و امکان رفتوآمد آزادانه، اما نجمه در حصار خانه محبوس بود. من هیچوقت اجازه نداشتم با دوستانم ارتباط داشته باشم و همیشه باید در خانه میماندم. بعد از ازدواج بود که به همسرم میگفتم، مرا در این کوچهها بچرخان تا با محله آشنا شوم. از کودکی تا قبل از ازدواج، آرزو داشتم شهر و کوچه را ببینم، اما این اجازه به من داده نمیشد و محلهای که در آن زندگی میکردم، فقط راه خانه و مدرسه را طی کرده بودم.
دختر باید در خانه بنشیند و حرف هم نزند تا وقت آن برسد
مادر، با باورهای سنتیاش، سهم بزرگی در این محدودیتها داشت. مادرم میگفت: دختر، باید در خانه بنشیند و حرف هم نزند تا وقت آن برسد ؛ اما در دل نجمه، همیشه آرزوی رهایی بود. او تصمیم گرفت درس بخواند و به دانشگاه برود تا طعم آزادی را بچشد. وقتی میدیدم بچههایی که دانشگاه میروند، آزادی دارند. تصمیم گرفتم من هم این مسیر را طی کنم وقتی در رشته حقوق دانشگاه پذیرفته شد، نجمه به پدر و مادر خود گفت: من این خانه را اصلاً دوست ندارم. خانهای جدید در شهرستان بافق خریداری کردند و ساکن بافق شدیم.
پذیرش در دانشگاه، آغازی بود بر فصلی جدید از زندگی نجمه، اما نه آنگونه که او تصور میکرد.
وقتی دانشگاه پذیرفته شدم، فکر میکردم آزادی به دست آوردهام. اما در انتخاب دوست موفق نبودم و با دوستان نادرستی آشنا شدم. همه دوستان دنبال درس خواندن بودند، اما من دنبال آزادی بودم و به دنبال دوستانی که همیشه در خانههای دانشجویی پاتوق راه میانداختند. به خانههایی که بچهها مشغول درس خواندن بودند، نمیرفتم.”
آزادی کاذب، او را به سمت تباهی کشاند
ابتدا با قلیان شروع شد. اوایل میترسیدم و به بچهها میگفتم، اگر مادرم بفهمد، مرا دعوا میکند. مانتویم را در حیاط در میآوردم و میرفتم داخل اتاق و قلیان میکشیدم. وقتی بیرون میآمدم، لباسهایم را تن میکردم و برای پنهان کردن بوی قلیان، از عطر، ادکلن و آدامس استفاده میکردم. اوایل که به خانه میرفتم، زیاد “دم پر” مادرم نمیشدم تا متوجه نشود.
لحظات خوشی که برای نجمه باقیمانده بود، تنها در کنار دوستانش بود
لحظات خوشی من فقط در کنار دوستانم بود و به هیچکدام از حرفهای خانوادهام (پدر و مادر) گوش نمیدادم؛ یعنی پدر و مادر من، دوستان من بودند! وقتی دوستانم میگفتند این رنگ لباس بهت میآید یا به فلان مکان برو، حتی برای مسافرتهای خانوادگی هم از دوستانم پرسوجو میکردم که شما کجا مسافرت رفتهاید یا کدام هتل رفتهاید و خانواده را مجبور میکردم که باید برویم.
دوران دانشگاه، دوران طلایی و پادشاهی من بود
دوران دانشگاه، دوران طلایی و پادشاهی من بود، زیرا برادرم در دانشگاه پذیرفته نشده بود و در فامیل، تنها یک یا دو نفر بیشتر قبول نشده بودند. هیچکس مرا باور نداشت، زیرا از اول ابتدایی تا دبیرستان همیشه تجدید میشدم. هیچکدام از اعضای خانواده باور نداشتند که من دانشگاه قبول شدم. برای رسیدن به این نقطه، شبانهروز درس خواندم و همه تلاشم را کردم.
محدودیتها و محرومیتهای گذشته، سایه خود را بر زندگیاش انداخته بود
در دورانی که مجرد بودم، هیچگاه خانه دایی یا خاله یا عمو و عمه نرفته بودم. وقتی ازدواج کردم، به همسرم میگفتم برویم خانه دایی، چون من هیچوقت خانه داییام را ندیده بودم.
مصرف مواد، به تدریج بخشی جداییناپذیر از زندگی نجمه شد
زمانی مصرف زیاد میشد که شبهای امتحان میخواستم درس بخوانم؛ ۲۴ ساعت قبل از امتحان، مصرف زیاد میشد تا شبها بیدار بمانم. مواد، به ویژه هروئین صنعتی، به بخشی از روال زندگی من تبدیل شد.
با زیرکی، اعتیادش را پنهان میکرد
نجمه با زیرکی، اعتیادش را پنهان میکرد. اصلاً اجازه نمیدادم کسی بفهمد. بیشتر وقت خود را در دانشگاه یا اتاق میگذراندم. مادرم میآمد در آشپزخانه، من میرفتم تو اتاق یا برعکس بود. اصلاً رودررو با پدر و مادرم نمیشدم، زیرا احساس تفاوت را نیز هنوز حس میکردم.
در انجمن معتادان گمنام افکارها یکی نیست، ولی راه یکی است
نقطهی عطف زندگی “نجمه”، زمانی رقم خورد که همسرش وارد زندگیاش شد. الان ۱۱ سال و ۸ ماه و ۱۳ روز است که پاک هستم. وقتی با همسرم ازدواج کردم، حدود ۸ الی ۹ ماه از ازدواجم میگذشت که هنوز مواد مصرف میکردم، فقط نوع مصرف خود را عوض کرده بودم. بعد از آن، همسرم متوجه شد که قرص مصرف میکنم. بنابراین اسم مرا در این کلاسها ثبتنام کرد. در انجمن افکارها یکی نیست، ولی راه یکی است.
وقتی ازدواج کردم، از قرص استفاده میکردم، همسرم متوجه شد که وقتی قرص میخوردم، حالم بهتر میشد. وقتی قرصها را دید، گفت: این قرصها را بگذار کنار! به خاطر مصرف این قرصهاست که اینجوری اذیت میشوی، حتی شبها خواب میدیدم و در خواب جیغ و وحشت داشتم که همسرم خیلی می ترسید.
همسر، ناجی زندگی نجمه شد
شوهرم کمکم رفت تو نخ من و داروهایی که مصرف میکردم. متوجه شد، داروهایی را به عنوان افسردگی مصرف میکردم، تا اینکه همسرم فهمید این داروها برای مصرف مواد است و در کنار مصرف مواد، افسرده نیز شده بودم و مرا به سمت حضور در انجمن معتادان گمنام هدایت کرد.
حمایت همسر و برنامهی ۱۲ قدم، زندگی نجمه را متحول کرد. همسرم خیلی صبر و حوصله دارد. ۱۲ قدم خیلی روی فرد کار میکند که کمتر رنجش را میبینی. همسرم خیلی حمایتم میکرد. روزهای جلسه نمیخواستم بروم، اما همسرم میگفت: پاشو برو جلسه، حالت خوب می شود.
حالا، پس از گذشت این همه سال، نجمه با افتخار به زندگی جدیدش نگاه میکند. الان صبح از خواب که بیدار میشوم، کلی برای زندگیام و روزم برنامهریزی دارم. دارای دو فرزند هستم؛ یک دختر پیشدبستانی و یک پسر در کلاس چهارم.
وی با خنده می گوید بعد از این همه سال هنوز که هنوز است، پدر و مادرم نمی دانند من یک روزی معتاد بودم.
اکرم عباسی- حدیثه امیریان