ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمی خندی؟
“ممل” این شعر رامی خواند و دایره ایی هم در دست و گاهی هم می خواند:
حاجي فيروزه،
سالي يه روزه،
همه ميدونن،
منم ميدونم،
عيد نوروزه.
ارباب خودم سلام عليکم،
ارباب خودم سر تو بالا کن،
ارباب خودم منو نيگا کن،
ارباب خودم لطفي به ما کن.
ارباب خودم بزبز قندي،
ارباب خودم چرا نميخندي؟
بشکن بشکنه بشکن،
من نميشکنم بشکن،
اينجا بشکنم يار گله داره،
اونجا بشکنم يار گله داره!
اين سياه بيچاره چقد حوصله داره
“آقاتقی” گفت:ممل! حجره قصابی آمیرزا گوشت یخی آورده؛ خیلی هم شلوغه، دیر برسی؛ هیچی از گوشت ها نمی ماند؛ ممل که عین برق گرفته ها شده بود؛ دایره رابه هوا پرت کرد و گفت: آقاتقی رفتم که رفتم!