من از احوال خود این گونه گویم
ز غم هایی که آمد رو به سویم
ننالم من همی از دست دوران
بیفزایم بسی بر دین و ایمان
اگر خواهم بگویم آمدم کی؟
تولد گشته ام اندر مه دی
به روز بیست و هشت در سوز و سرما
مرا نامیده اند اکرم چه زیبا
محل زادگاه من بهاباد
الهی خاک پاکش گردد آباد
زمانی کودک پنج ساله بودم
خوش و خرم چونان آلاله بودم
فغان پژمرده گشتم با دیابت
خدایم قدرتش را کرده ثابت
شدم بر تخت غم چون بستری من
نشسته گرد بیماری برین تن
مرا دامن گرفته تلخی قند
به ده سال و سه سالی نه بسی چند
دو گوش بنده چون نشنید و شد کر
گل نور و امیدم گشت پرپر
به سن نوجوانی دیده ام رفت
ز چهارده سالگی دو در رقم هفت
پریدم از لب جوبی به چابک
خوردم بر درختی نرم و نازک
چو افتادم به پایین از بلندی
روانشد اشک بابایم به چندی
تصادف کرده ام با درب و دیوار
بسی رنجیده ام در خواب وبیدار
چو فهمیدم دگر دیدی ندارم
بباید سر به نادیدن گذارم
بسازم با سیاهی ظلم و تاری
بگریم چون بهار و رود جاری
همینک با بد ظلمت بسازم
و بر شر و غم و نفرت بتازم
ادامه داده ام تحصیل و دانش
به چشم دل فزون گردیده بینش
کنون اندر مدارس های عادی
ز تکلیفات و علم هستم به شادی
سرایم از غم و رنج زمانه
نویسم زندگی را شاعرانه
ز درد زندگی گفتم برایت
بدانی قدر خوبی سرایت
خدا لطفش به من کرده عنایت
من او را شاکرم تا بی نهایت
صدای افق
کاشت ناخن در بافق زیاد شده است به