بحمد ا… در «معدن آباد» باران آمد! عجب بارانی! از اون باران هایی که دل همه را شاد می کند؛ هم کشاورز را و هم گله دار را! ممل با خود می گفت این چه وضعی هست وقتی باران نمی آمد مردم نعوذبا… بد و بیراه هم می گفتند و کار را به قهر خدا با بنده هاش می کشاندند؛ ولی حالا که باران با منفعتی آمده، هیچکس نماز شکری نخواند.
این لق لقه دهان ممل بود که به «آقاتقی» برخورد کرد. آقاتقی گفت: ممل! چه می کنی؟ ممل گفت: در حیرتم از خلق روزگار! تا زمانی که باران نمی بارید همه دست به دعا بودند و نماز باران می خواندند؛ ولی حالا که باران خوبی در معدن آباد آمده هیچکس نماز شکری ادا نکرد! آقاتقی گفت: درسته! کار که انجام بشود گاهی خدا را هم از یاد می بریم! و الحق و الانصاف آدم «چشم سفیدی» هستیم که در مقابل نعمت خداوند شکرگزار نیستیم! در حالی که آمده لئن شکرتم لازیدنکم ؛ یعنی شکر نعمت، نعمتت افزون کند.