این هست قصه نگران من!

“ممل” در آبادی می گشت و از بد حادثه به “داروغه” برخورد کرد.ممل می خواست یک سلامی بکند و احوالپرسی مختصر و راه خودش را سریع کج کند که احساس نمود داروغه حال مساعدی ندارد! تعجب کرد؛ داروغه ایی که بگیر و ببند داشت مستاصل و نومید به نظر می رسید. ممل دل را به دریا زد و گفت: داروغه در چه حالی؟ می بینم که پریشان احوال و نگران به نظر می رسی؟ داروغه هم که انگار دنبال غصه خوری می گشت تا حرف دلش را بزند گفت: ای ممل! حرف بسیار و تو هم ناتوان! پس برای چه بگویم؟ ممل گفت: خب! پس نگو! در دلت بگذار و ساکت باش! داروغه گفت: از دست بچه های آبادی به تنگ آمدم؛ سوار بر موتور خود شده، تند تند می تازند و می روند انگار نه انگار هم سر خودشان بلا می آورند و هم بر سر زن و بچه مردم؛ وقتی هم که موتور آنها را می گیریم وامصیبتاه آنان شروع می شود. ممل گفت: عجبا! داروغه گفت: این هست قصه نگران من!

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

ای گروه مشاوران «مالاتفعلون»

در آبادی «معدن آباد» جمعی از کارگران و