“ممل” خوش و حال خندان رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! شکرت! باران رحمتت را بر زمین خشک آبادی فرو فرستادی! خدایا! شکرت؛ اما چند قدمی که سوار بر الاغش به سمت میدان آبادی رفت؛ دید، عجب وضعی شده! آب تا سنگ فرش میدان بالا آمده است! مامورین “بلدیه” هم داشتند خودشان را به آب و آتش می زدند تا آب های میدان را به یک جایی هدایت کنند! آخر جویی برای میدان نگذاشته بودند تا آبها داخل جوی شده و عین قدیما از آبادی خارج بشود تا آسیبی نرساند. ممل گفت: خدایا! این چه وضعی هست؛ من دارم از خوشحالی پر و بال می زنم؛ این کارگران بلدیه دارند عذاب می کشند. در همین حال “آقاتقی” هم که بیلی در دست داشت به یک باره آمد و به ماموران بلدیه ملحق شد. ممل هم به ناچار، خرش را کناری بست و آمد تا او هم کمکی کند؛ به آقاتقی گفت: برخی از مردم آبادی خوشحال از باران و برخی هم ناراحت از این ریزش رحمت الهی؛ آقاتقی گفت: رحمت الهی خوب هست؛ ولی کاش “بلدیه چیان” برخی ریزه کاری های فن مهار آبهای سطحی را به کار می بستند تا این گونه در عذاب نیفتیم!
صدای افق
کاشت ناخن در بافق زیاد شده است به