“ممل” سوار بر خرش در آبادی حرکت می کرد و عین رئیس “بلدیه” امر و نهی می کرد؛ مثلا به زیردستان می گفت: گلها را اینجا نکارید و آنجا بکارید. شاخ و برگ این درخت را نبرید و آن یکی را بیشتر ببرید؛ خلاصه برای خودش نظر می داد و هی خرش را هی می کرد! عیالش به ناگاه او را دید و به او گفت: ممل! باز دوباره سرت به آخور خر خورده که هذیان می گویی؟ شهر به تو چه؟ اینقدر بزرگتر دارد که به تو نمی رسد! ممل گفت: عیال! امروز صبح من زودتر از خانه درآمدم؛ پس حرف من مطاع هست! در همین حال بود که رفتگر آبادی به او گفت: ممل! خر پیرت را به کناری ببر که مانع کارم است!
آری! آبادی دم عید وارد خانه تکانی شده و هر اداره ایی برای خودش حرفی دارد! خدا خیر گرداند!
خدمت درسپاه به تمام معناعشق است
به گزارش هفته نامه افق کویر؛ خبرنگار ما