در «شفاخانه» آبادی حکایتی روی داد که میل هست برایتان نقل کنم! «آقاتقی» گفت: خدا بخیر گرداند! چه شده باز! این شفاخانه کی امورش به سامان خواهد شد؟ ا… اعلم! خب! بگو «ممل آقا»؛ ممل گفت: پدربزرگم در شفاخانه بستری بود؛ پیرمردی گوژپشت که برای تسکین دردش به شفاخانه رفته و طبیب دستور بستری در شفاخانه صادر کرده بود. این پیرمرد از دست «بیماربان ها» به تنگ آمده بود. «بیماربان ها» بجای این که به حال بیماران برسند «هر و کر» خنده میکردند و با هم گفتگو می کردند تا جایی که از خندههای آنان بیماران هم به خواب نمی رفتند. پیرمرد نگون بخت رو به «بیماربان ها» می کند که برای من چایی بیاورید که تیمارداری به او می گوید خودت برو و از فلان محل بیاور! پیرمرد می گوید: من با این حال زار و نزارم چگونه بدان سو بروم و تمیاردار می گوید: همین هست چه بخواهی و چه نخواهی! پیرمرد به تخت خود رفته و عصبانی شده و سر به اعتراض می زند! گویا کسی هم به داد او نمی رسد تا این که خود این پیرمرد آرام می شود.
آقاتقی سری به تأسف تکان داد و گفت: این نبود آقابالاسری در شفاخانه هست که نظارتی بر امور بیماربان ها و تیمارداران نمی کند وگرنه بیماربان باید به حال و روز این پیرمرد رسیدگی می کرد.
صدای افق
کاشت ناخن در بافق زیاد شده است به