نرگس و ناملایمات روزگار

نویسنده: معصومه غلامرضاپور|
«نرگس» گوسفندان را “هی” کرد تا به کنار جوی آب رسید. صدای گوسفندان در بیابان طنین انداز شد.زمین بیابان داغ داغ بود، نرگس برای لحظاتی پاهای خود را در آب فرو برد تا جانی دوباره بگیرد، سپس در کنار جوی آب به شستشوی صورتش پرداخت. گله گوسفندان که سیراب شد، آنها را راهی “بیکن” کرد. بیکن جایی است مسقف که گوسفندان را در آن نگهداری می کردند، نرگس خود را به خیمه ای که مادر در آن به انتظارش بود، رساند. سفره غذا را گسترد، اندک نان تازه‌ همراه با ماست خورد، سپس به بیرون خیمه رفت، نگاهی به اطراف کرد، فکری در سرش جرقه زد،رو کرد به مادرش گفت: مادر؛ امروز، گله گوسفندان پسر خاله نیز در بیابان است! و مادر باسر تایید کرد.
لبخند بر لبان نرگس نقش بست، شروع به دویدن کرد، در برابر فریادهای مادر که به کجا می روی؟ در حالی که می دوید فریاد زد: به پیش «نادر» پسر خاله ام. نرگس سراسیمه از تپه بالا رفت و از آن سوی پایین آمد.
نادر همراه با زن و فرزندانش در بیابان مشغول چراندن گوسفندان بودند. وی سراسیمه خود را به خانواده نادر رساند،«زری» همسر نادر تا نرگس را دید روترش کرد؛ اما نرگس بی اعتنا از عکس العمل زری با نادر شروع به صحبت کرد.
نرگس که می دانست پسر خاله اش مطابق سالهای گذشته مدتی در بیابان خواهد ماند، از او تعداد روزهای ماندنش در بیابان را پرسید و نادر جواب داد: ۴۰ روز در این منطقه خواهیم ماند، سپس به بافق می رویم.
برق در چشمانش درخشید؛ چون نرگس نیز که برای ارباب کار می کرد، باید او هم یک ماه در بیابان می ماند.
نرگس از خانواده فقیری بودکه همراه با برادر کوچکش به بیابان آمده بودند، آنها در جوانی پدر خود را از دست داده و نرگس همراه با برادرش برای ارباب گله داری می کردند.
در عوض نادر از نظر مالی خوب بود؛ در زمان گذشته هر شخصی که گله گوسفندی داشت ثروتمند محسوب می شد.
نرگس خوشحال بود؛ چون در این مدت ۳۰ روز دیگر، تنها نبود.
او هر روز بعد ازچرای گوسفندان، راهی خیمه گاه پسرخاله می شد یا گله گوسفندان را به سمت وسویی می برد که گوسفندان نادر مشغول چرا هستند و این گونه با آنها خوش می گذراند.
مهر و علاقه نرگس به خانواده نادر روز به روز بیشتر می شد؛ اما شرم و حیا اجازه نمی داد از محبتی که در دلش نشسته بود، حرفی به میان بیاورد. یک روز در حین اینکه باپسرخاله حرف می ز ند، نادر به میان حرفش آمد و گفت: نرگس حاضری با من ازدواج کنی و نرگس از خجالت سرخ شد و خود را در دل طبیعت رها کرد تا از نگاه های نادر در امان باشد.
در آن زمان نرگس ۱۵ ساله بود و نادر ۳۵ ساله. نادر ۲۰ سال از نرگس بزرگتر بود و چهار بچه قد و نیم قد نادر بزرگ شده بودند.
سالهای فقرو تنگ دستی آن زمان قدرت فکر کردن را از نرگس گرفته بود، نرگس فقط می خواست از وضع اسفباری که داشت نجات پیدا کند و دوست نداشت تا برای ارباب کار کند.
نرگس پیشنهاد نادر را به مادرش گفت: مادرش مخالفت کرد و گفت: نادر زن و فرزند دارد و به درد همسری با تو نمی خورد و نرگس در برابرمخالفت های مادر گفت: در عوض دستش به دهانش می رسد، دیگر لازم نیست برای ارباب کار کنیم.
گله نرگس بعد از ۳۰ روز ماندن در بیابان به طرف بافق برگشت و این بار بدون خداحافظی با نادر!
نرگس به محض ورود به بافق، گله را راهی خانه ارباب کرد، سپس همراه با مادرش راهی گرمابه شد، در این مدت نرگس حمامی درست و حسابی نرفته بود، موهای نرگس بهم چسبیده و آفتاب سوخته شده بود. با هر بار کیسه کشی دلاک رنگ و رویی تازه به نرگس می آمد، نزدیک به ۲ ساعت نرگس در گرمابه بود تا حال و هوای او عوض شد. لباس های تمیزش را پوشید و سپس نگاهی به آینه شکسته گرمابه انداخت، انگار نرگس دیگری شده بود.
یک هفته بعد گله گوسفندان نادر به بافق رسید، نادر به محض ورود به بافق به خانه خاله رفت و نرگس را خواستگاری کرد.
بالاخره مادر نرگس، در برابر اصرارهای نرگس موافقت کرد و عقد ساده ای بین نرگس و نادر جاری گشت.نرگس در سال ؛۵۵ ، در حالی که دختر بچه ای ۱۵ ساله بود با نادر ازدواج کرد.
نرگس همراه با یک دست رخت و لباس، یک زیلو و مختصری ظروف راهی خانه نادر شد و در یکی از اتاقهای خانه نادر، که زری آماده کرده بود، سکنی گزید؛ البته در آن زمان سبک خانه ها “دوری» بود.
سه سال بعد نرگس حامله شد و پسری به دنیا آورد، نام او را “محسن” گذاشت، با ورود “محسن”، علاقه نادر به نرگس بیشتر شد، در عوض اختلافات نرگس و زری نیز روز به روز بیشتر می شد. دو هوو حتی در نبود نادر همیشه با هم دعوا می کردند و فحش و ناسزا به هم می گفتند.
نرگس و زری در زمستان ها که به بیابان نمی رفتند، باید در خانه جارو و بادبزن می بافتند، تا با آن قند و چای و وسایل ضروری خود را بخرند.
با اینکه کار و بار زندگی درآن زمان سخت بود؛ ولی با این حال حسادت و چشم و همچشمی بین هووها همچنان وجود داشت و آنها شاید مدتی با هم خوب بودند؛ اما دوباره حتی بر سر غذا خوردن و اینکه کدام یک خرجی آنها بیشتر است، دعوایشان می شد.
روزگار به همین منوال گذشت، هنگامی که محسن ۴ساله بود، نرگس در سال ۱۳۶۲ فرزند دوم خود به نام “امیر” را به دنیا اورد. دو فرزند نرگس در کنار بچه های زری در زیر یک سقف مدام با هم جنگ و دعوا می کردند و در این میان دو هوو به طرفداری از فرزندانشان دعوایشان می شد.
روزها و شب ها سپری شد تا اینکه کم کم سبک زندگی خانه ها عوض شد، نرگس دیگر زن ۱۵ ساله سابق نبود که برای خرجی نان وارد خانه نادر شده باشد، وی روزگار ۳۵ سالگی خود را می گذراند، نادر نیز پیر و ناتوان شده بود و جایی بیمه نبود ، فقط دارایی وی همان گله گوسفند و زمین هایی بود که پدرش به ارث برده بود، جنگ و دعوای هووها نیز تمامی نداشت، نرگس تصمیم گرفت برای آسایش بیشتر فرزندانش، خانه ای اجاره کرده و از زری و فرزندانش جدا شود. مدتی بعد نادر در سن ۵۵ سالگی براثر بیماری سرطان در گذشت، در حالی که محسن ۱۷ ساله و امیر ۱۳ ساله داشتند که طعم تلخ یتیمی را چشیدند. این بار نرگس به دادگاه رفت و درخواست ارث نمود، تا بتواند فرزندانش را سر وسامان دهد؛ اما در کمال ناباوری زری و فرزندانش در زمان حیات نادر تمام زمین هارا به نام خود کرده بودند و حتی نرگس ارثی از نادر نبرد.
بعد از مرگ نادر، روزگار نرگس سختر از قبل شد، نرگس مجبور شد برای گذران زندگی خود تحت پوشش نهادهای حمایتی قرار بگیرد؛ حتی برخی از روزها که غذایی برای خوردن نداشتند، از اهالی کوچه و محله می خواست تا به وی و مادرش کمک کنند یا به کلفتی و رخت شویی می پرداخت.
یک سال پس از مرگ نادر، محسن پسر بزرگ خانواده به خدمت سربازی رفت و توانست به کمک خیرین شغلی برای خود در یکی از مراکز دولتی فراهم کند.
هنگامی که برای اولین بارپسر ارشد”نرگس”حقوق خود را دریافت کرد. وی همراه با فرزندانش جشن کوچکی گرفت و آن شب را شادی کردند.حال محسن می توانست در خرجی خانه کمک خرج مادرش باشد و باری از دوش مادر بردارد. اما امیر بر خلاف برادر بزرگش فرزند اهلی نبود، دوست داشت تا پاسی از شب همراه با دوستان نابابش خوش بگذراند، نرگس روزها همچنان به کار کلفتی و رخت شویی خانه اطرافیان می پرداخت و تا پاسی از شب بیدار می ماند تا امیربه خانه باز گردد.
بعد از مدتی هنگامی که محسن جوان ۲۵ ساله شد و توانست اندکی برای خود پس انداز داشته باشد، نرگس دختر یکی از آشنایان را برای محسن خواستگاری و وی را داماد نمود. اما روزگار نمی خواست آب خوشی از گلوی نرگس پایین برود.
روزی نرگس فهمید که فرزند کوچکش که با سختی او را بزرگ کرده است، به ماده مخدر مبتلا شده است. کمر نرگس شکست و پیرتر از قبل شد.
اعتیاد امیر روز به روز بیشتر می شد و در این میان اگر برای خرج موادش پولی نداشت یا مواد فروشی می کرد یا وسایل خانه را پنهانی می فروخت یا مادر مجبوربود پولی را که از راه کلفتی به دست آورده به پسرش دهد. امیر آن چنان غرق در مواد مخدر شده بود که بدبختی ها و شیون های نرگس را نمی دید و به آن اعتنا نمی کرد.
هنگامی که امیر ۲۴ ساله شد، برای اولین بار ماده مخدر شیشه را تجربه کرد و چون این ماده در خون فرد معتاد معلوم نمی شد به مادرش گفت که مواد مخدر را رها کرده و دوست دارد با دختری به نام «سمیرا» که به تازگی با وی آشنا شده ازدواج کند. پس از مدتی امیر و سمیرا با هم ازدواج کردند؛ اما زندگی آنها دوامی نیافت و سمیرا بعد از چهارسال زندگی با امیر طلاق گرفت. امیر نیز دوباره به خانه مادریش برگشت؛ در حالی که از سمیرا دختر کوچکی به نام “زهرا” داشت. نرگس که اکنون ۵۰ سال از عمرش می گذشت، در برابر زخم ها و سختی ها ی زندگی شب ها با قرص آرام بخش به خواب می رفت، وی که به تازگی دچار تاری دید و کاهش وزن شدید بود، مجبور شد برای معالجه به نزد پزشک برود، بعد از انجام آزمایشات اولیه، پزشک به وی گفت: دچار دیابت شده است و از این به بعد باید انسولین مصرف کند؛ اما نرگس بی اعتنا از سخن پزشک، لبخند تلخی بر لبانش نشست و بدون این که به توصیه پزشک گوش دهد، مطب را ترک کرد.
وی تقریبا ۵۰ ساله بود که به کمک نهادی حمایتی و خیرین توانست خانه کوچک و نقلی برای خود فراهم کند و صاحب خانه شود. اعتیاد امیر پسرش نیز بیشتر شده بود، نرگس که از این وضعیت خسته شده بود، با کمک محسن ، امیر را به یکی از کمپ های بافق بردند تا مواد را ترک کند، اعتیاد امیر ازیک سو و بزرگ کردن زهرا دختر کوچک او از سوی دیگر، توانی برای وی نگذاشته بود.
هر بار که امیر از کمپ بیرون می آمد، دوباره به سمت و سوی مواد می رفت تا بالاخره یک روز امیر توسط نیروی انتظامی در حالی که مشغول فروختن مواد بود، دستگیر و به زندان افتاد. امیر به مدت دو سال در زندان به سر برد، در این مدت نرگس به دیدنی پسرش نرفت؛ حتی زهرا دخترش نیز سراغی از پدر نگرفت. بعد از آزادی، امیر دیگر به سمت مواد نرفت. دختر بچه اش زهرا در نبود وی چهار ساله شده بود، نرگس به کمک خیرین و مسئولین شهر کاری برای پسرش امیر فراهم کرد و امیر دوباره مشغول به کار شد تا توانست زندگی خود و مادرش را رونق تازه ای ببخشد.
این بار امیر به سراغ سمیرا رفت تا با وی ازدواج مجدد نماید؛ اما سمیرا نپذیرفت.امیر بعد از مدتی ازدواج کرد و دخترش زهرا را همراه با خودش برد.
اکنون نرگس۵۵ سال از بهار زندگیش می گذشت؛ اما چهره اش بیشتر به نظر می آمد.روزگار او را پیر و فرتوت کرده بود، انگشتان پایش بر اثر دیابت زخم و تاول زده و به صورت پراکنده بدنش سیاه و کبود شده بود، دیگر رمق و توانی برای ادامه زندگی نداشت. پزشک پس از معالجه وی از او خواست تا بطور منظم از انسولین استفاده کند تا بتواند بر بیماری اش غلبه کند؛ اما نرگس حتی رفتنش به نزد پزشک را از فرزندانشان کتمان کرد؛ چون معتقد بود وقتی در دنیا زندگی خوشی ندیده ام، حال بخواهم دوا و دکتر کنم تا اندکی بیشتر زنده بمانم که چه شود، سپس بعد از ۶ ماه در خانه کوچک و محقرش دارفانی را وداع کرد؛ بعدها فرزندانش فهمیدند که مادر بیماری خود را کتمان کرده و در نبود او بسیار گریستند.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

برنامه ها واقدامات کمیته امداد شهرستان بافق در سال ۱۴۰۲

به گزارش هفته نامه افق کویر، ابوالقاسم طلایی