کد خدا گوشش پی این حرف ها نیست!

«ممل» افسار الاغش را در دست گرفت و راهی صحرا شد تا اول صبحی آب و علوفه به گوسفندانش بدهد و هم زمین را برای کشت «منداب» آماده کند، چون هوای« معدن آباد» کم کم برای کاشت شلغم و منداب آماده می شد.وقتی نزدیک کشتزارش شد، « خواجه خرما کار» را دید که سراسیمه بود. از او سوال کرد:« خواجه! چرا پریشان حال شده ای؟ الحمد… امسال که کشت خرما بسیار خوب شده و بازار خرید و فروش آن رونق دارد. خواجه خرما فروش گفت:« شکر خدا خوب است، ولی با توجه به مخارج خرما مقرون به صرفه نیست و الان بازار فروش آن به سردی رفته! اگر سرد خانه ای بود خرما هارا درون آن می گذاشتم تا زمانی که بازار فروشش خوب می شود ان را بفروشم.
ممل گفت:« حالا فرض کنیم که بازار همین گونه ماند؟ تکلیف چیست؟
خواجه گفت:« خیر! بازار بهتر می شود که بدتر نمی شود. الان بازار اشباع شده است و خریدار خرما کم!
ممل گفت:« وجود سرد خانه برای ذخیره کردن خرما کار خوب است پس چرا تاکنون نساخته اند!؟
خواجه گفت:« ای ممل! کار مفید است که خدا خودش درست کند! سال پیش وام کم بهره دادند و سرد خانه ای ساخته شد، اما به یک باره گفته شد چرخ آن نچرخید و فروختندا«الان این وضع من هست! به من هم وامی نمی دهند تا خرمای خود را ذخیره کنم.»
ممل گفت:«این حال و روز نخل کاران بد بیماری است، باید علاج شود!»
خواجه گفت:« بیماری که اگر کدخدا هوشیار بود، حل می شد، ولی چه کنم که کدخدا گوشش پی این حرف‌ها نیست!

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

سارقان حرفه‌ای در بافق دستگیر شدند

به گزارش هفته نامه افق کویر به نقل