داستان: واقعی
مکان: دفتر وکالت
زمان :۱۴/۱۰/۱۴۰۰
مراجعه کننده:کارگر بازنشسته در کنار شغل کارگری و در مواقع بیکاری حمل آجر با کامیون شخصی خود .
شخصیت:مرد کار و زحمت کش، پرتوان و موقر
ماجرا:باهماهنگی قبلی و باحالی پریشان و با بی تابی وارد دفتر شد و از این که زمینش در روستا چند سال پیش توسط یکی از اقوامش تصرف شده و مدتی است که قصد ساخت دارد،از من خواست قبول وکالت وطرح دعوا نمایم.
وی را به آرامش دعوت کردم ،گفتم پرونده حقوقی است و دارای آن اهمیتی نیست که این چنین مشوش و بی تابی می‌کنی حقی اگر داشته باشی با شهادت شهود ثابت می شود. نیاز به وکیل نداری.
گفت از همین جای کار می ترسم ،پرسیدم :چرا ؟
گفت :وقتی یاد ۱۴سال پیش یعنی سال ۸۷ می افتم روزی که سوار بر کامیون به همراه شاگردم در مسیری می رفتیم، یک‌دستگاه پیکان از لاین خود منحرف وبا کامیون من برخورد و دونفر سرنشین آن جان باختند.
راننده خودرو مقصر حادثه شناخته شد ولی علیه من نه بخاطر تصادف بلکه بخاطر جا زنی با راننده پرونده کیفری تشکیل شد و ۹ نفر در پرونده کیفری و با سوگند شهادت داده بودند که من در زمان ثصادف راننده کامیون نبوده ام و شاگردم که گواهینامه ندارد راننده کامیون بوده و بدبختانه متهم شدم به جاه زنی و خلاصی متهم از محاکمه ، که در همان سال مجرم شناخته شده و کیفرخواست برایم صادر شد.
چه شبها که تا صبح کابوس زندان می‌دیدم و واقعا فشار سخت روحی و روانی به من وارد شده بود و… شما وکالتم را قبول کردید… گفتم: بله یادم هست .
گفت :خدارا شکر که علیرغم ۹نفرشاهد علیه من بی‌گناهی من در دادگاه بافق ثابت و رای بر برائت صادر شد و با اعتراض دادستان محترم و وقت دادسرا و اداره بیمه ،در دادگاه محترم تجدید نظر حتی بدون دعوت و صرفاً با خواندن همان لایحه دفاعیه رای برائت تایید و اینجانب از فشار های رو حی و جسمی وحبس و ترس و تشویش ….رهایی یافتم ،الان هم مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد . و کلا از شهادت شهود نگران هستم.
به ایشان گفتم رمز اثبات بی‌گناهیت در دو چیز بود .اول در این بود که ۹نفر گواه و شاهد داستان پرونده تصادف، همانند گواهان داستان شیخ بهایی بودند که در لایحه اشکالات اساسی شهادت ۹نفر بیان شد و دیگر دو حقیقت و دلیل به نفع شما وجود داشت که در تاریکی محض نهان شده بود که نوری به آن تابانده شد و قضات شریف و اندیشمند را به سمت بی‌گناهی شما رهنمون کرد.
پرسید داستان شیخ بهایی چه بوده است؟داستان ذیل را برای ایشان تعریف کردم .
داستان شیخ بهایی و گواهی گواهان
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد تو را قاضى دادگستری نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی شما بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر مرکبش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسارمرکبش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت.
ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو ا… احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته و فوراً از محل گریخته و دور شد و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگویید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلی حضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از اشخاص و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید شاهدین چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند. شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب ۱۷ نفر شخص معتمد و واجد شرایط از ۱۷ محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.
حسام الدین نعیمی بافقی
وکیل پایه یک دادگستری و مشاور حقوقی