سوخته‌ هوس

برای شناسایی و تحقیق درباره جنازه به نقطه‌ای در ۱۰ کیلومتری یزد راهی شدم راننده یک خودرو نیسان که از کوره آجر پزی برمی‌گشت با بقایای یک جسد روبرو شده بود. با گزارش این حادثه به پلیس ، بعنوان قاضی ویژه قتل عمد به محل حادثه عازم شدم پیکرش سوخته و جزغاله شده بود دستور دادم اشیایی باقیمانده را برای تحقیقات در اختیارم بگذارند موبایل ، کیف پول ، و حتی کفشش همگی سوخته و نامعلوم بودند از جسد فقط یک دسته کلید جان سالم به در برده بود و یک سگک کمربند. به افسر پرونده سپردم تا آدرس افرادی را که طی آن چند روز ، گم شدن نزدیکانشان را اطلاع داده بودند جمع‌آوری کند.

یک تیم از کارآگاهان را روانه کردم برای تطبیق دادن کلیدهای پیدا شده با نشانی گم‌شده‌ها. سفارش کردم که از ماجرای جسد سوخته با هیچ‌کس حرفی نزنند هنوز ۲ ساعت نشده بود که یکی از اعضای تیم تماس گرفت. کلیدها توی قفل‌های سومین نشانی چرخیده بودند قفل‌های منزل مربوط به صاحب یک بنگاه اتومبیل بود بی‌معطلی خودم را رساندم به آن‌جا از چهره اعضای خانواده معلوم بود که دلشان حسابی تو ریخته و از ابهامی که درباره کلیدها و حضور من برایشان ایجاد شده بود جا خورده‌اند هنوز نمی‌دانستم این حادثه خودکشی بود یا قتل باید سرنخ جدیدی پیدا می‌کردم وگرنه ماجرا با همین گنگی و پیچیدگی در همین نقطه خاتمه می‌یافت . این را هم می‌دانستم که اگر خبر فوت او را به ساکنان منزل بدهم آن‌قدر بی‌تابی می‌کنند که پیگیری تحقیقات موکول می‌شود به بعد سوم هفتم یا حتی چهلم مقتول ، برای همین تا پایان گفت‌وگو مسأله فوت را سربسته نگه داشتم تا سوالاتم به اتمام برسند مقتول پدر این خانواده بود با ۵۱سال سن و صاحب و مالک یک بنگاه خودرو و بدون هیچ قرض‌وقوله یا مشکلی با همسر و بدون داشتن دشمن بدخواه ، سؤال اصلی‌ام که می‌توانست قدم‌های بعدی تحقیقات را روشن کند جواب درست درمانی نیافت.

پرسیدم : بابت گم شدن پدرتان به کسی شک دارید بعد از دقیقه‌ای تأمل به‌هم نگاه کردند جواب‌ها یکی بود نه.
از دادن خبر بد بیزارم خبر فوت و بیان ماجرا را واگذار کردم به یکی از همکاران و آمدم بیرون نشستم توی ماشین هنوز سمت بنگاه حرکت نکرده بودم که صدای دل‌خراش ضجه و شیون پیچید توی گوشم و دلم را لرزاند.

بطرف بنگاه مقتول رفتم پشت میز مرحوم شاگرد بنگاه نشسته بود خمیازه‌ی کش‌دارش کسادی بازار را تأیید می‌کرد رفتم داخل بنگاه ،شاگرد بنگاه خودش را که لمیده بود روی صندلی جمع‌وجور کرد نگاهم را خریدارانه گذراندم به ماشین‌ها گفت اگر برای خریدوفروش اومدین شرمنده امروز اوستا نیومده چرخیدم سمتش و با تأسف گفتم آخه چرا ؟ بادی به غبغب انداخت و گفت: اوستای ما هر وقت عشقش می‌کشه میاد و هر وقت میلش کشید میره صاحب مغازه هست دیگه .کارت شناسایی دادگستری را نشانش دادم تروفرز بلند شد و مؤدبانه ایستاد جلو ، برم چایی بیارم براتون و بلافاصله کج کرد سمت پستوی مغازه دستش را قاپیدم نه نیازی نیست بشین باهات کار دارم ۱۶_۱۷ساله بنظر میرسید به قیافه و حالتش می‌آمد چموش و بازیگوش باشد ماجرای صاحب مغازه را توضیح دادم و مستقیم رفتم سراغ سؤال اصلی« توی مدتی که اینجا شاگردی کسی را می‌شناسی که با ایشان خصومتی داشته باشه؟ سراغ داری کسی رو که ازش طلبی چیزی داشته باشه ؟به کسی شک داری؟»

فهمیدم سنکوپ کرده و از شنیدن ماجرا هنوز توی شوک است شبیه آدمی که سرش را توی ناقوس بزرگی کرده باشند و از بیرون به ناقوس پتک بزنن رفتم و لیوان آبی برایش آوردم حالش که جا آمد شروع کرد به فکر کردن چیزی به ذهنش نیامد. پرسیدم آخرین باری که اون خدابیامرز رو دیدی کی بود ؟ گفت ۳ روز پیش بود وسط کار از مغازه زد بیرون. برای چی رفت بیرون ؟ من‌من‌کنان حرفی را توی دهانش مزه‌مزه می‌کرد اما نمی‌توانست بگوید دستم را گذاشتم روی دست یخ کرده اش سری تکان دادم یعنی بگو راحت باش.

گفت آقای قاضی به خداوندی خدا اگه اوستا تا زنده بود امکان نداشت اینا رو بگم اما حالا که مرده می‌ترسم اگه چیزایی رو که می‌دونم نگم بهتون یه وقت خونش پامال بشه. آخرین بار یه خانمی بهش زنگ زد و گفت بره یه جایی نمی‌دونم کجا آخه پشت تلفن بدجور به‌هم دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند اینو از حرف‌های یواشکی اوستا فهمیدم بهم زنگ می‌زدن و ترتر می‌گفتن و می‌خندیدن هرچند اوستا من رو می‌فرستاد پی نخود سیاه یا می‌رفت بیرون حرف می‌زد ولی من می‌فهمیدم.

بعد از کلیدها بدرد بخور ترین سرنخ همین بود می‌تونی شماره اون خانم رو برام گیر بیاری ؟ اگه شما بخواین بله توی تلفن مغازه شماره‌ای که باهاش زنگ می‌زده باید باشه از شماره موبایل آن خانم نشانی‌اش را پیدا کردیم برای تکمیل اطلاعات رفتیم سراغش تا مرا دید برای فرار نیمچه تقلایی کرد اما کاری از پیش نبرد

و گیر افتاد بعد از بازداشت سوالات پیچیده‌ای را تنظیم کرده بودم تا او را به اعتراف وادارم دیدم نیازی نیست از همان اول که توی جلسه بازجویی نشست شروع کرد به فاش کردن راز جنایت و گفت من فقط بردمش توی خونه ، بهروز گفته بود باهاش دوست بشم که بتونه تیغش بزنه ، بهروز باهاش درگیر شد من نقشی نداشتم از ترس رنگ به صورت نداشت مثل میتی بود که از توی گور بلند شده و یک راست آمده پشت میز بازجویی با صدایی خفه حرف می‌زد انگار هر حرف مثل شیشه گلویش را می‌خراشید و حرف هایش را نصفه نیمه می‌فهمیدم با خودم گفتم این طور نمی‌شود کاغذ و خودکاری جلویش گذاشتم تا به‌جای گفتن بنویسد حریصانه شروع کرد به نوشتن دست سمت چپش را ستون پیشانی کرده بود با دست دیگر خودکار را چسبیده بود و روی کاغذ شروع به نوشتن کرد، هر از گاهی کف دستش را می‌کشید روی لباس تا عرقش را بگیرد تمام که شد خودکار را گذاشت روی کاغذ و برگه را ذره‌ای سر داد سمت من برگ را به سمت خودم چرخاندم خطش تعریفی نداشت شروع کردم به خواندن من او را نکشتم بهروز کشت بهروز و همدستش فرهاد ، بهروز شاگرد قبلی بنگاه بود و مرحوم بیرونش کرده بود علتش را نمی‌دانم بهروز می‌گفت به‌خاطر این بیرون کردن توی زندگی‌اش خیلی ضربه خورده می‌گفت جلوی خانواده‌اش تحقیر شده و به‌همین خاطر از صاحب بنگاه کینه به دل گرفت ، چند سال است که با بهروز دوستم هر کاری داشتم به او می‌سپردم و او برایم انجام می‌داد ، هفته پیش‌از من خواست که این کار را برایش انجام دهم حرف کشتن نبود گفت مقتول طرح دوستی بریزم و با او بیرون بروم می‌خواست از ما عکس بگیرد و آبرویش را ببرد گفت از من جوری عکس می‌گیرد که صورتم مشخص نباشد قبول کردم خودم را مدیونش می‌دانستم با این کار می‌خواستم محبت‌هایش را جبران کنم البته این کار برایم مأموریتی هیجان‌انگیز به حساب می‌آمد و دوست داشتم تجربه‌اش کنم پولی هم از من طلب داشت که گفت بی‌حساب می‌شویم دختر همان‌طور سرد و ساکت نشسته بود و به روی میز زل زده بود در تعجب بودم که این چهره معصومانه چطور توانسته بود واسطه آن قتل باشد تقریباً ۴ روز طول کشید تا موفق به طرح دوستی شدم به بهانه خرید یک ماشین لوکس با او تماس گرفتم اول کار پا نمی‌داد و شبیه مردان متعصب برخورد می‌کرد ناز و عشوه های مختلفی را امتحان کردم تا بالاخره موفق شدم او تماس‌ها و بیرون رفتن‌های من را بین ساعت کارش تنظیم می‌کرد تا خانواده‌اش شک نکنن ، بهروز عکس‌هایی را که می‌خواست گرفت و در روز آخر گفت که او را به خانه‌ی دوستش فرهاد بکشاند گفت حالا وقتش رسیده که قبل‌از ریختن آبرویش کمی سر کیسه‌اش کند گفت که اگر موفق شود سهم خوبی به من هم می‌رسد این بود که دفعه آخر بیشتر از قبل به خودم رسیدم تا توان مقاومت در برابر خواهشم را نداشته باشد آمد دنبالم توی ماشین که نشستم از او خواستم برود به آن آدرس گفتم جای دنجی است به خانه‌ی فرهاد که رسیدیم دست دلش می‌لرزید بیاید بالا عشوه آمدم و وسوسه‌اش کردم که بیاید همین‌که در را باز کرد و وارد آپارتمان شد بهروز و فرهاد پشت سرش آمدند داخل بهروز به دوستی من و عکس‌هایی را که گرفته بود برای صاحب بنگاه توضیح داد و او گفت که اگر زندگی و آبرویش را دوست دارد باید یکی از ماشین‌های بنگاه را همین الان برایش قولنامه کند برگ قولنامه را که آماده کرده بود جلویش گذاشت تهدیدش کرد که اگر قبول نکند یا بخواهد دبه کند همه عکس‌ها را در فضای مجازی پخش می‌کند مرحوم به بهروز گفت عکس‌ها را نشانش بدهد بهروز موبایلش را درآورد و از دور عکس‌ها را نشانش داد همین موقع بود که آن مرحوم پرید و خواست موبایل را چنگ بزند بهروز و فرهاد ریختند روی سرش و کتکش زدند من در آشپزخانه ایستاده بودم و فقط تماشا می‌کردم و آن مرحوم کوتا نمی‌آمد و می‌خواست هر طور شده موبایل را به‌ زور از چنگش دربیاورد می‌گفت بهروز نامرد است و با آن عکسها رهایش نمی‌کند و مرتب حق سکوت می‌خواهد فرهاد مجبور شد گلدانی را از روی اپن بردارد و بکوبد توی سر آن مرحوم آن‌قدر محکم کوبید که گلدان شکست و از سرش خون فوران زد و بیهوش شد دست و پایش را بستن آبی به سر و صورتش ریختند که به‌هوش بیاید اما عکس‌العمل نشان نداد خیلی ترسیدیم نبضش را گرفتند فهمیدند که مرده بهروز و فرهاد از ترس اینکه کسی بو ببرد جنازه‌اش را لای نایلون و پتو پیچیدند و گذاشتند پشت وانت فرهاد به من گفتند بروم و خیالم راحت باشد گفتند طوری نمی‌شود بهروز به من گفت جنازه را نزدیکی‌های کوره سوزاندند تا رد وی بدست نیاید.
(بر اساس خاطره‌ای از جناب حجت‌الاسلام سید محمد سرمه چشم ،قاضی محترم محاکم تجدیدنظر استان یزد بر گرفته از کتاب جان به لب )

حسام الدین نعیمی بافقی
وکیل پایه یک دادگستری و مشاور حقوقی

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

۲۸۵ بیمار مبتلا به ایدز در یزد شناسایی شده‌اند

میرزایی، معاون امور بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی یزد: