کارت دعوت

حسام الدین نعیمی وکیل پایه یک دادگستریحسام الدین نعیمی وکیل پایه یک دادگستری

سرباز پاکتی را که برایم ارسال شده بود روی میز گذاشت بازش که کردم ، داخلش چیزی بود شبیه پاکت‌های فانتزی پول ، روکشی از مخمل بنفش داشت و نخی طلایی و کش مانند که از پشت کیف آمده بود و افتاده بود زیر یک ستاره‌ی براق و برجسته نقره‌ای .
آه بلندی کشیدم و پاکت را عقب زدم اولین حدسی که با دیدن این پاکت در ذهنم جوشید این بود « تبریک حضرت آقا براتون رشوه ارسال فرمودند با چه سلیقه‌ای و توی چه پاکت باکلاسی عجب لابد داخلش یه چک سفید امضا است»
آن‌چه بیشتر از خود رشوه بهت زده‌ام کرده بود انتخاب پاکت فانتزی پول بود. برای این کار دست زیر چانه زدم و عزا گرفتم که چه رفتاری داشتم که به ذهنشان رسیده است که اهل رشوه ام .

برای تنظیم شکایت از فرستنده لازم بود محتوای کیف را ببینم تا از رشوه بودنش مطمئن شوم برای همین کیف را گذاشتم گوشه میز تا در اولین فرصت به اتاق یکی از همکارانم بروم و در حضورش محتوای کیف را وارسی کنم و شکایتم را همان‌جا تنظیم کنم.
ذهنم هنوز روی پرونده‌ای که مشغول مطالعه‌اش بودم متمرکز نشده بود که مستخدم دادگستری چایی به دست آمد و گفت « به به مبارک باشه تا باشه ازین شادیا باشه ، نعلبکی را روی میز گذاشت و لیوان را رویش .باز مثل همیشه دستش لرزید و چایی ریخت توی نعلبکی. اگر عروسیه آشنا ماشناییه و چایی ریز حرفه‌ای می‌خوان در خدمتیم . موقع رفتن چهره تأسف‌باری به خود گرفت و با ابرو اشاره کرد به پاکت پول و گفت داماد را که دیدین حتماً سلام برسونین و از طرف من بهش بگین اول زندگی خرج الکی نکنن آقای مهدوی من که اعتقادم اینه که کارت عروسی خرج الکیه ، دور ریختن پوله خود دانند.»

همین‌طور افاضات را ادامه داد تا از چارچوب اتاق خارج شد از حجم زیاد توهمات متعجب شده بودم کارت دعوت کجا و پاکت رشوه کجا؟ حالت منگی ام که خوابید دست پیش بردم و کارت دعوت را پیش کشیدم به ستاره براق رویش دوباره خیره شدم و ماجرای بافندگی های ذهنی‌ام را مرور کردم . یک‌دفعه با صدای بلند زدم زیر خنده آن‌قدر بی‌صدا خندیدم که اشکم در آمد خدا را شکر کردم که قضیه رشوه منتفی شده بود کش طلایی رنگ را از پشت ستاره آزاد کردم پاکت باز شد کاغذ تاشده از لای آن افتاد روی میز قبل‌از کاغذ سراغ دعوت‌نامه رفتم اسم عروس و داماد با خط نستعلیق روی بدنه داخل کیف نوشته‌شده بود هیچکدام را نشناختم ، از طرفی آدرس تالار برای شهری بود که در آن‌جا هیچ فامیل و آشنایی نداشتم نه من و نه همسرم با کنجکاوی تای کاغذ را باز کردم متنی خوش‌خط و خوانا با خودکار آبی نوشته‌شده بود:« با سلام خدمت مهمان اصلی این مجلس»

دوباره کارت دعوت را برداشتم ، برگشتم سراغ اسم و فامیل عروس و داماد این دفعه دقیق‌تر و جدی‌تر گشتم دنبال نسبتی احتمالی هیچ نسبتی نیافتم با شگفتی برای پیدا کردن رد پایی از آشنایی ، خواندن را ادامه دادم :«کسی که اگر نبود درخت زندگی ما به این شکل پا نمی‌گرفت و چنین ثمره ای نداشت. من مادر عروسم امیدوارم یادتان باشد حدود ۲۰ سال پیش پرونده درخواست طلاق من و شوهرم به شما ارجاع شده بود قبل‌از این ارجاع پرونده طلاق ما سه سال درحال پیگیری و رسیدگی بود توی این سه سال اصرار ما برای جدایی روزبه‌روز بیشتر شده بود اما شما به رغم درخواست موکد من و شوهرم بابت طلاق چند جلسه با ما صحبت کردید تا علت اصلی کم‌رنگ شدن زندگی‌مان را کشف کنید گفتید ماجرا از دخالت بی جای والدین تان آب می‌خورد برای همین لطف کردید و در خارج از وقت اداری پدر و مادر هر دویمان را دعوت کردید حتی یادم می‌آید مادر و پدر من برای جلسه اول حاضر نشدند بیایند این شد که خودتان آمدید در خانه‌شان و حضوری دعوتشان کردید. آنها هم از روی رودربایستی قبول کردند و برای جلسه دوم آمدند. در خاطرم هست که برای برپایی چند جلسه دیگر با خانواده‌هایمان ، از کارهای شخصیتان زدید تا بتوانید در وقت غیراداری پای صحبت آن‌ها بنشینید و به آن‌ها مشورت دهید حاصل همه این صحبت‌ها و پیگیری‌ها پیشنهاد راه‌حل‌هایی بود که باعث شد دوباره زندگی ما به جریان بیفتد و تا الان از زندگی مجددمان کاملاً راضی و خوشحال باشیم.

یکی از نتایج این زندگی مجدد دختری است که حالا زمان عروسیش فرا رسیده از خدا متشکرم که شما را در مسیر زندگی ما قرارداد اگر تلاش‌های شما نبود هرگز شاهد این شادی نبودیم برای همین وظیفه دانستم شما و خانواده محترمتان را به این عروسی دعوت کنم حضورتان در این مجلس خوشحالی ما را دو چندان می‌کند (یک عذرخواهی: چند سالی است که ساکن یزد نیستیم و مشغله های قبل‌از عروسی فرصت مسافرت را از ما گرفته است وگرنه به یزد می‌آمدیم و این دعوت‌نامه را حضوری تقدیم تان می‌کردیم )
اشکی را که از روی گونه‌ام جاری شده بود به حال خود گذاشتم و بلافاصله از کشو مهر تربت را بیرون آوردم روی پاکت گذاشتم و سجده شکر کردم.
(براساس خاطره‌ای از جناب آقای رضا مهدوی قاضی محترم دادگاه تجدید نظر استان یزد برگرفته از کتاب جان به لب )

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

۲۸۵ بیمار مبتلا به ایدز در یزد شناسایی شده‌اند

میرزایی، معاون امور بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی یزد: