دل و دماغ اهل آبادی

هوا گرم بود به گونه ای که کمتر کسی را می دیدی که برای کار مهمی بیرون نرفته باشد برای همین رفت و آمد در «معدن آباد» کمتر بود؛ در نتیجه قهوه خانه «آقامرشد»در روزها خلوت بود و هر مقدار که از شب می گذشت رفت و آمدها هم زیادتر می شد.
«ممل»به «آقاتقی»گفت: شکرخدا به برکت این معدن آباد،قهوه خانه ها و باغ ویلاها شلوغ است! با آن که گرانی هر روز بیشتر می شود؛ولی باز اهل آبادی دل و دماغ دارند و برای تفرج و گشت و گذار و صرف شام سری به این باغات و بوم گردی ها می زنند.
«آقاتقی»گفت: آری! چنین است که می گویی! فصل امتحانات کودکان مکتبخانه ها تمام شده و والدین، فرزندان و دلبندان خود را برای تفرج به این محل ها می برند.
«ممل»گفت می دانید اشکال کار در چیست؟
«آقاتقی»گفت: بگو تا من هم بدانم!
«ممل»گفت: در این است که همه وسعشان در رفت و آمد به این فضاها نیست! کودکانی را دیدم که هر مقدار به پدر و مادرشان التماس می کردند می گفتند؛ الان نمی توانیم و بگذارید برای وقت دیگر! کودکان شان چه می دانستند که پدر و مادرشان تمکن مالی آن چنانی ندارند تا آنها را بدان جاها ببرند.
«آقاتقی»آه سردی کشید و گفت: درست است ! امروزه اینقدر فاصله طبقاتی بین مردم آبادی شدید شده که برخی تا گلو در ناز و رفاه هستند و برخی با سیلی صورتشان را سرخ نگاه می دارند.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

صدای افق

چرا مسئولین شهرداری به فکر مردم نیستند! بیش